گردنش را بوسیدم

159 15 0
                                    

با چشم هایی بسته پشت پنجره ایستاده بود .
حس میکرد مرگ اغوشش را برایش تنگ تر کرده است . دیگر احساس تنهایی چندانی نمیکرد .
میخواست پنجره ی درد را ببندد ، ولی توانش را نداشت .
باد سردی با سماجت تمام درد را در اتاق به رقص در می آورد.
هردو آزرده بودند ، حتی درد هم آزرده بود ، انگار هیجان همیشگی را نداشت . فضای اتاق را تهی تر از آن میدید که بتواند با رقصیدن تغییری در آن ایجاد کند . بیشتر حس میکرد بازیچه باد شده است .
همش تقصیر پنجره بود.
چه کسی پنجره را باز گذاشته است؟
نوک انگشتان قرمز شده اش را در بغلش پنهان کرد .
- کسی اون بیرون منتظرم نیست.
از گوشه ی اتاق صدایش را شنید ، صدای بلند کردن سرش را ، چرخاندن چشم هایش ، گذاشتن دستش زیر چانه اش و در اخر صدای زلالش
* تو از کجا میدونی ؟*
- از اونجایی که تو اینجا هستی
رقصیدن لبه ی پنجره آنقدر ها هم برای درد جذاب نبود
کاش باد تمامش میکرد . سماجتش تحسین برانگیزبود.
* ولی من هیچوقت منتظرت نبودم
-چون تو همیشه اینجا بودی .
* به من بگو تو تالار اصلی مغزم چی میبینی؟
از پشت پنجره کنار رفت
به سمتش حرکت کرد . نرم ، نرم تر از بال زدن پروانه ی نارنجی رنگ روی شانه اش .
کنج اتاق ولی دوست داشت دستش را به سمت یقه ی پیراهن اتو کشیده اش دراز کند و او را به سمت خودش بکشد ، البته اگر دستانش کثیف نمیشد .
کاش آنقدر لفتش ندهد
دستی که زیر چانه اش بود توسط پروانه بوسیده شد و نقره ای چشم هایش به صورتش دوخته شد
- هنوز هم میبینمت ، پاهای برهنه و پیراهنی سفید ، کنج تالار اصلی مغزت .
* خودت رو چی؟ خودت رو نمیبینی؟
- چرا ،من اینجام ، پشت پنجره ی چشمهات ، تو باید منو ببینی
جوابی نشنید ، برق نقره ای چشم هایش از بین رفت ، دست سردش را که هنوز جلوی لب هایش نگه داشته بود رها کرد .
نگاهش را از چشم هایش گرفت ، گردنش را لمس کرد ، برای هفدهمین بار .
دستش را ولی برای هجدهمین بار به سمت دهانش برد و لیسید .
بلند شد . دریاچه ی قرمز رنگی که در کنج اتاق شکل گرفته بود را ترک کرد . به در رسید . بعد از چرخاندن دستگیره ، به این فکر کرد کاش میشد یکبار دیگر روی دریاچه قرمز رنگ برقصد .
ولی از آنجایی که دیگر تماشاچی مورد علاقه اش نمیتوانست نگاهش کند ، با کمی احساس حماقت اتاق را ترک کرد .
-یه حوضچه ی کوچیک از نوشیدنی مورد علاقت . ولی کاش میتونستی بازهم امتحانش کنی .
درد خودش را رها کرد و رد پای قرمز رنگ را در راهرو دنبال کرد .
باد بی خبراز همه جا پنجره را بست .

silverdreamWhere stories live. Discover now