2.

72 10 4
                                    

درحالیکه پتویی که جونگین دورش پیچیده بود رو محکم تر بغل میکرد در ماشین رو بست . جونگین هم وارد شد و پشت فرمون نشست . بخاری رو تا اخرین درجه ی ممکن زیاد کرد .

جونگین ترسیده بود ، نمیدونست باید چی بگه یا چیکار میتونه بکنه . از حرفایی که شنیده بود ترسیده بود . وگرنه به دیوانه بازی های الهه اش عادت داشت .

اینکه به دیوانه بازی هایش عادت داشت دلیل نمیشد با حوله ی کوچکی که در ماشینش داشت تلاشش را برای خشک کردن موهایش نکند.

- کافیه . چیزیم نمیشه ، نترس

جونگین حوله را در سینه اش پرت کرد و حرکت کرد .

چند ساعتی از رفتن جونگین میگذشت ، همه این مدت را با حوله ای که جونگین به زور تنش کرده بود روی تخت نشسته بود .
هر از چند گاهی صدای خنده اش در خانه ی لوکسش میپیچید .

میدانست وقت زیادی ندارد ، اگر میخواست برای یک شب هم که شده خودش باشد ، وقت زیادی نبود .
در خاطراتی مبهم سیر میکرد . کودکی اش ،نوجوانی اش ، حال الانش .

دنبال خاطره ای هرچند معمولی برای چنگ زدن میگشت .
دنبال خاطره ای که امشب برای منصرف شدنش کافی باشد .
ولی هرچه بیشتر فکر میکرد ، بیشتر برای کاری که مدت ها برایش منتظر مانده بود مصمم میشد . او چیزی نداشت .
هیچ چیز .
نگاهش را از چهره ی رنگ پریده اش در آینه گرفت .
به سمت کمدش حرکت کرد . جین مشکی، پیراهن سفید .
به تصویرش خیره شد . مستی از سرش پریده بود . از همانموقع که با خودش رقصیده بود .

ادکلن مورد علاقه اش را به گردنش زد . موهایش را خشک کرد و شانه زد .

وارد عمارت بیون شد ، خانه ی کودکیش ، میتوانست حجم عظیمی از خاطرات وحشتناکی را ببینید که به محض ورودش به سمتش هجوم آورده اند . بوی سیگار همیشگی پدرش را حس میکرد . حتی از این فاصله .

حدسش را میزد که به استقبالش نیاید .
پس دلش تنگ نشده بود . میدونستم .
نفرتی که قلبش را سوراخ کرده بود نیشخندی نثارش کرد و مغزش را فشار داد .

بکهیونا ، دنبال چیزی میگردی که از اولش وجود نداشته؟ همیشه یه احمق میمونی .

صدای قدم هاش رو کل عمارت میتونستن بشنون . کل هیچکس هایی که در عمارت بودند . همه میتونستن بشنون که اینجاس ، میتونستن بوشو حس کنن ، میتونستن صدای تپش قلبشو بشنون .
همه به جز مردی که انگار بیشتر از همه منتظرش بوده ولی زودتر از همه ناامید شده بود.
دستشو روی دیواره ی مرمری پله ها میکشید و از پله ها بالا میرفت .
-من اینجام پدر .
* خفه شو ، اون پدرت نیست *
- اون پدرم نیست .
میخواست بخندد . ولی ماهیچه های صورتش دیگر همراهیش نمیکردند . شیشه ی قرمز رنگی در دستش بود . شیشه ای از نوشیدنی مورد علاقه ی پدرش.
دستش را روی قاب عکسی کشید که در راهرو نصب شده بود.
پدرش ، مادرش ، خواهرش و بکهیون .
بکهیون ۸ ساله .

You've reached the end of published parts.

⏰ Last updated: Apr 28, 2021 ⏰

Add this story to your Library to get notified about new parts!

silverdreamWhere stories live. Discover now