فاصلمون بیشتر از این قدم هاست .

70 11 0
                                    

دو قدم به جلو ، یکی به عقب ، نیم قدم به چپ ، حرکت دست هاتو فراموش نکن ، یه چرخش ، دوتا به جلو ، خم شو به سمت جلو و پای چپت رو از پشت بالا بگیر ، حالا سه قدم به عقب و یه چرخش دیگه .
چهار ،هشت ، شیش ، یک ...
موهای نقره ایش زیر نوری که از لا به لای برگ های درخت بلند بالای سرش میتابید ، میدرخشید و نسیم ملایم ، موج موهای نقره ایش را در آغوش میگرفت .
نوک انگشتان پاهای نحیفش خاک نم دار را لمس میکردند ، به نرمی ، به نرمی بال زدن پروانه ی روی شانه ی مردی با چشم های نقره ای .
روباه بدخلق نارنجی رنگی که روی کنده ی درختی در همان نزدیکی جا خوش کرده بود دمش را زیر سرش گذاشت و سعی کرد گوش هایش را پنهان کند .
نور کمتر و کمتر میشد . دیگر با سماجت از بین برگ ها خودش را به جلو پرتاب نمیکرد ، درگیر روزمرگی شده بود .
موسیقی فرضی ای که در ذهنش ساخته بود اورا به نقاط مختلف هدایت میکرد . در نقطه ی هشتم به جلو تلو تلو خورد و روی زانوهایش افتاد ، برای هفدهمین بار .
روباه خودش را دور تر کرد .
به دستانش نگاه کرد ، هلال های کمرنگی کف دستانش بود . قلبش میتپید ، دیوانه وار . وحشیانه تر از همیشه خودش را به قفسه ی سینه اش میکوبید بلکه راهی برای فرار از زندانش پیدا کند .
انگار در سیاه چاله ای عمیق دفن شده بود ، خودش هم میدانست ، میدانست راهی برای خروج وجود ندارد . او تا ابد در بدنی که مناسبش نبود گیر افتاده بود .
پارچه ی سفید رنگی را که روی چشم هایش بسته بود باز کرد و روی خاک نم دار گذاشت . به سمت بطری شیشه ای که در نزدیکی اش زیر یکی از درخت ها گذاشته بود حرکت کرد و باقی مانده ی آب را روی آبشار نقره ایش ریخت .
میدانست که خورشید در حال خداحافظی ازابرهای محبوبش است و او نیز باید با مکان مورد علاقه اش خداحافظی میکرد .
دوست نداشت برگردد . دوست نداشت با پای خودش به کابوس بی پایانش برگردد . بدنش میرفت ، با دوپای نحیف ، با تنی رنجور تر از هرروز دیگر ، روح نقره ایش ولی زیر درخت مورد علاقه اش میرقصید . آنقدر میرقصید تا بدنش به رویای نقره ایش بپیوندد و تا صبح در آغوش یکدیگر برقصند و برقصند .
ترس ولی دیدن چهره ی تماشایی دخترمورد علاقه ی این روزهایش را ، سرگرم کننده ترین تفریح کل زندگی نکبت بارش میدید .
در تنها ساختمان موجود در آن اطراف را باز کرد .
کابوس.
نگاهی به نشیمن جلوی پنجره ی سرتاسری خانه ی کوچکش انداخت و از پشت موهایش را دید . فهمیدن اینکه چه کسی انتظارش را میکشد آنقدر ها هم سخت نبود .
-بلاخره برگشتی.
+ منتظرم بودی؟
-من همیشه منتظرتم
+چون هیچوقت اینجا نیستی
نفس عمیقی کشید و با اکراه به سمتش حرکت کرد . از آنجا که انگار او قصد نداشت به سمتش برگردد .
-دو ، سه ، چهار ، پنج ،...
+چیکار میکنی؟
-میخوام ببینم چند قدم باهام فاصله داری
+ فاصلمون بیشتر از این قدم هاست
در یک قدمی نشیمن متوقف شد ، اینکه همیشه او کسی باشد که به سمت مرد جلوی پنجره حرکت میکند باعث میشد احساس حماقت کند.
- این اون چیزی نیست که باید بابتش احساس حماقت کنی.
اینکه برایش مثل کتاب بازی بود که هزاران بار آن را در رویاهایش حفظ کرده است ، چیزی نبود که تازه فهمیده باشد ، ولی مثل هردفعه ، دستانش کمی مشت تر از حالت قبلیش شد ، باز هم قرار بود هلال های کوچکی در کف دستش ،چند روزی مهمانی بگیرند .
درست پشت سرش ایستاده بود . انگار هیچکدامشان قصد نداشتند به سمت دیگری برگردند.
روباه که طبق برنامه ی هرروزش پشت سر آبشار نقره ای به دنبال جای گرم و نرم تری وارد خانه شده بود و گوشه ای لم داده بود ، گوش هایش را تکان داد و رقصیدن پرده ی حریرسفید رنگ ، مثل رقصیدن آبشار نقره ای عزیزش به چشمش تماشایی آمد .
هردوبه یک جا نگاه میکردند . برای مدت ها ، تا وقتی که روباه خوابید و پروانه سرشانه ی مرد دیگر بال نزد .
- میدونی،شاید ما هیچوقت به هم نگاه نکرده باشیم ، ولی همیشه به یک جا نگاه کردیم .

silverdreamWhere stories live. Discover now