1.

58 14 1
                                    

پشت یکی از میز های بار مورد علاقش نشسته بود ،در واقع بار خودش.
روی میز رو به روش پر از بطری های مختلف و شات های نصفه و نیمه با رنگای مختلف بود . گونه های قرمز شدش نشون میداد که چقدر توی خوردن اون حجم از الکل موفق بوده .
شی هیون ، یکی از باریستا هایی که همیشه دور و برش میپلکید تا شاید بتونه کمی توجهش رو  جلب کنه به سمتش حرکت کرد
-بکهیون شی
سرش را که روی میز گذاشته بود به آرامی بالا اورد و تصویر شی هیون در تیله های قهوه ای رنگش افتاد . لبخند تا حدودی احمقانه ای روی لب هایش شکل گرفت .
+چیزی میخوای؟
- نمیخواید برید ؟
+ میخوای منو از بار خودم بیرون کنی؟
-فقط نگرانتونم
+مگه من بچم که نگرانمی . برو رد کارت
و دوباره سرش را روی میز گذاشت . شی هیون که به این برخورد ها عادت داشت شانه ای بالا انداخت و دور شد .
درحالی که سرش روی میز بود لبخند گشاد احمقانه ای روی لب هایش نقش بست . سرش رو بلند کرد ، یکی از شات ها رو بدون نگاه کردن برداشت و تلو تلو خوران به سمت در پشتی بار حرکت کرد .
نگاه شی هیون  تماشایی ترین موجودی که در بار بود رودنبال میکرد.
با تنه ای که شخص نامعلومی بهش زد مایع موجود در شاتی که در دست  لرزانش بود روی پیراهن سفیدش ریخت .
ایستاد و به لباس سفیدش نگاه کرد که حالا تقریبا آبی رنگ شده بود . به دختری نگاه کرد که اوهم به لباسش نگاه میکرد
+اشکالی نداره .
و لبخند احمقانه
-چی؟ روی لباس منم ریخته
بکهیون که تا اون لحظه به لباس شخص مقابلش که حتی نمیتونست درست ببیندش نگاه نکرده بود به سمت لباسش خم شد و لباسو توی دستاش گرفت . بلاخره تونست چنتا قطره ی کوچیکو ببینه که اونقدر ها هم توی چشم نبودن .
+اوهه! متاسفم . الان خودم برات درستش میکنم
و باز هم لبخند احمقانه ای که این دفعه نیشخند زیر پوستی ای هم به آن اضافه شده بود .
دختر که از نزدیکی بیش از حد بکهیون تاحدودی احساس نارضایتی میکرد خواست کمی عقب بره که بکهیون با نیرویی که دختر حتی انتظار یک هزارمش هم  ازاون قیافه ی مست و پاتیل نداشت دستشو گرفت و سرجاش نگهش داشت .
-هی ! چیکار میکنی
+ اه . فقط سرجات واستا دیگه
و بعد طی حرکت ناگهانی ای دست دیگرش رو لیسید و سعی کرد لکه هارو پاک کنه ، هرچند که واقعا همچین قصدی نداشت . بیشتر مثل این بود که بخوای جوهر روی کاغذ رو با آب بشوری.
دختر که بعد از چند لحظه توی شوک بودن تازه به خودش اومده بود هلش داد و بکهیون که انتظارش رو نداشت چند قدمی به عقب تلو تلو خورد ولی لحظه ای که نزدیک بود بیوفته شی هیون از پشت گرفتش .
+اوه ، یکی نجاتم داده .
لبخندی احمقانه از سر ذوق !
سرشو بالا گرفت  و تو صورت شی هیون نگاه کرد .
+ ولی مثل همیشه ، توی حرومزاده بودی . حوصلمو سرمیبری ، چرا نمیذاری ادمای دیگه ای شانسشونو امتحان کنن؟
شی هیون بکهیونی رو که از پشت کاملا روی بدنش لم داده بود رو صاف کرد و بازوش رو گرفت
-نیازی نیست ، خودم بلدم برم .
بازوشو از دست شی هیون بیرون کشید و در حالی که از جلوی دختر رد میشد لبخند دندون نمایی زد و دستی براش تکون داد .
در آهنی رو باز کرد و پاشو بیرون گذاشت . هوای سرد توی صورتش خورد و باعث شد کمی بیشتر از قبل به خودش بلرزد.
+ چه هوای خوبی . از این روز مزخرف بعید بود .
فضای پشت بار یه حیاط نسبتا بزرگ بود . با درختای بلند و یه استخر بزرگ .
خنده ی کوتاهی کرد . صداش داخل حیاط پیچید . آغوش سرد باد برایش آماده بود .
به سمت استخر حرکت کرد . روی لبه ی استخر ایستاد ، به تصویر خودش در آب خیره شد ، سرش را کج کرد و نیشخندی نثار تصویرش کرد .
-هی ، توام منو میبینی مگه نه؟
نگاهش را از استخر گرفت
-همین که تو منو ببینی کافیه .
دستانش را از دو طرف باز کرد . از روی لبه ی استخر با قدم های ناموزونش به سمت گوشه استخرحرکت کرد .
- میخوام امشب مثل شبای دیگه نباشه . میخوام امشب یه من دیگرو ببینی .
صداش در اثر سرما کمی میلرزید . ولی هنوزم میتونست زیباترین باشه. برای شخصی که تو سایه ی یکی از درخت های حیاط ایستاده بود و فک میکرد اون تیله های قهوه ای رنگ نگاهش نکردن .
-خیلی گرممه. یکمم میترسم .
میترسم بعدش پشیمون بشم.
بنظرت پشیمون میشم؟
فک نمیکنم .
نیشخند احمقانه
حتما امشب از دیدنم خوشحال میشه .
اینطور فکر نمیکنی؟ چرا نباید خوشحال بشه؟
ینی هنوز دلش برام تنگ نشده؟
اوههه نزدیک بود بیوفتم
خندید. صدای خنده ی بلندش برای بار دوم تو حیاط پیچید .
از نظر مردی که تو سایه ی خودش پنهان شده بود ، این قشنگ ترین ملودی ای بود که میتونست تا صبح بخاطرش اونجا یخ بزنه .
میتونست تا ابد اونجا بمونه تافقط به الهه ی ستودنیش نگاهش کنه . اون صبر کرده بود ، خیلی زیاد . همیشه و‌همیشه ، فقط صبر کرده بود .
میتونست اعتراف کنه که توی کل زندگی مزخرفش ، هیچوقت تلو تلو خوردن احمقانه ی شخصی انقدر بنظرش ستودنی نیامده بود.
ولی از نظر خودش ، با آن دست های باز شده ی بی آغوش ،
مثل درخت خشکیده ی کنار حیاط بود، ایستاده مرده.
نگاهش رو از زیر پاش گرفت و به سمت درخت خشکیده ی کنارحیاط نشونه رفت . مرد خواست خودش را پنهان کند ولی دیر بود ، این را از لبخند روی لب های الهه اش فهمید .
- پس اینجایی.
مرد به سمتش حرکت کرد ، آنطرف استخر ایستاد .
+ تازه رسیدم
از آن فاصله نمیتوانست نیشخند ریز روی صورت پسر کوچکتر را ببیند . شاید هم میدید ولی به روی خودش نمی آورد .
-شی هیون حرومزاده .
+ فقط نگران توعه
-مثل تو؟
+ من مجبورم که مراقبت باشم
خندید .
-میدونم.
زمزمه کرد * به زودی دیگه مجبور نیستی.
-خیلی گرممه ، چجوری اون پالتوی کوفتی رو تنت کردی
+تو حالیت نیست.
دوباره به تصویر خودش خیره شد .
-بنظرم تو خیلیم نباید گرمت باشه . چطوره باهم برقصیم؟
دستشو به سمت تصویرش دراز کرد و از اینکه تصویرش هم همینکارو انجام داد هیجان زده شد .
مرد بزرگتر که شرایط را تقریبا مثل همیشه میدید ، همچنان سرجاش ایستاده بود.
ناگهان سرش را بالا گرفت و به پسر بزرگتر نگاه کرد.
-جونگینا
از نظر جونگین این بهترین کلمه ای بود که میتونست از زبون بک بشنوه . اسمش .
- اینکه دوسم داشته باشی و بندازیش گردن مجبور بودنت ، منو آزرده نمیکنه . ولی مطمنم که قلبتو آزار میده .
دیگه نیشخندی روی صورتش نبود ، جونگین حتی میتونست اثراتی از ناراحتیش از گفتن این کلمات رو نه توی صورتش ، بلکه توی دستای مشت شدش ببینه .
دوباره به تصویر خودش خیره شد .
- حالا میتونیم برقصیم  بکهیونا .
و همونطور که آغوششو‌برای خودش باز کرده بود درحالیکه چشم هاش رو میبست و لبخند احمقانش دوباره روی صورتش برمیگشت  ، بلاخره تصویرشو توی آب بغل کرد .
پاشیده شدن آب توی صورتش از شوک حرف هایی که شنیده بود بیرون کشیدش.
—-
سلام .
خوش اومدین

silverdreamWhere stories live. Discover now