Part1

838 49 10
                                    

هردوپاش رو مستقیم طوری گرفت که سرعت تاب خوردنش بیشتر شه، باد بین موهاش رقصید و حالا با سرعت بیشتری تاب میخورد. توله سگ سفید و پشمالو بهش زل زده بود و گاهی پلک سریعی میزد.

به این خیره موندنش خندید:

-هی پسر! به چی زل زدی؟

"هیبوم" در جوابش یه پارس کوتاه کرد، با اشتیاق سرجاش دور خودش چرخی زد و باز بهش زل زد.

هر دو پاش رو تکیه گاه قرار داد و با این کار تاب رو نگهداشت. ازش پایین اومد، بینیش رو بالا کشید و هم زمان خم شد و هیبوم رو بغل کرد. با دیدن اون چشمهایی که داشتن برق میزدن و اون زبون کوچیک که بین نفس زدن های تندش هی بیرون می اومد خونش جوش خورد و دندون هاش رو روی هم فشار داد:

-"قیافه شو ببین!"

ریز خندید و همونطور که بغلش کرده بود قدم هاش رو به سمت در ورودی خونه برد. این روزهای آخر تابستون هوا داشت کم کم سرد میشد .

با باز کردن در ، هیبوم رو روی پارکت گذاشت و به تند دویدنش به سمت اتاق خواب نگاه کرد. با خنده پایین پلیورش رو گرفت و اونو از سرش بیرون کشید بعد روی کاناپه انداخت. دستش رو پشت گردنش کشید ، نگاهش رو به اطراف چرخوند..بیحوصله بود. این روزا برنامه ش چی بود؟
از خواب بلند شدن، غذا ، ورزش ، یکم کتاب و بازم خواب..با مرور این برنامه ی روتینش آه بیصدایی کشید . حتی انگیزه ای برای برداشتن قدم بعدیش نداشت و این باعث شد درست سرجایی که ایستاده بود روی زمین بشینه .

_ یا هیبوما!

با صدای تقریبا بلندی صداش زد تا از اون اتاق بیرون بیاد..مثل همیشه حتما مشغول خرابکاری بود. چند لحظه طول نکشید که با اون پاهای پشمالوی نیم وجبیش از اتاق بیرون اومد و با رسیدن به صاحبش خودش رو بهش چسبوند .
انگشتهای ظریفش رو بین موهای سفید رنگ هیبوم برد :

_ هیبوما..احساس میکنم همه چیز حوصله سر بره...باید چیکار کنیم؟

صدای زنگ موبایلش باعث شد نگاهش سمت منبع صدا بره. تند موهای هیبوم رو بهم ریخت و بلند شد:

_ یه لحظه وایسا

نگاه سر سری به دور و بر انداخت ولی موبایل رو ندید ، سمت کاناپه رفت و یکی از کوسن ها رو برداشت و زیرش رو نگاه کرد ، با دوباره زنگ خوردنش سریع تر دنبالش گشت و پلیورش رو برداشت ، بالاخره پیداش کرد ! سریع برشداشت و بدون نگاه کردن به اسم جواب داد:

_ بله؟

با شنیدن صدای آشنای نامجون نفسش رو بیرون داد:

_ عاا هیونگ! متاسفم دیر جواب دادم.

نگاهش رو به پاهاش داد و به حرف هایی که نامجون بهش میگفت گوش داد و بعد آهسته سرش رو تکون داد :

Amulet Where stories live. Discover now