part 4

184 28 13
                                    

تکیه ش رو به دیوار داده بود و دست به سینه چشم هاش روی زمین خیره مونده بود...صدای برخورد مشت های پی در پی یونگی به کیسه بوکس توی سالن میپیچید و در بینش صدای نفس نفس زدن هاش به گوش میخورد ، اما انگار هیچکدومشون برای بیرون کشیدن جیمین از افکارش کافی نبود..

یونگی با زدن ضربه ی آخرش پلک هاش رو از خستگی بست و بعد نفسش رو محکم بیرون داد.  قطره های عرق از گردنش روی قفسه ی سینه ش میریختن و همه ی عضلاتش بخاطر تمرینهاش منقبض شده بودن . این یعنی قرار نبود به این زودی نفس هاش سرجا بیان... قدمی به عقب برداشت ، حوله ش رو از  روی چوب رختی دیواری برداشت و اون رو دور گردنش انداخت . با گوشه ش کمی عرقش رو پاک کرد ، همزمان خم شد و بطری آبش رو از کنار آیینه ی قدی بلند کرد..قلپی ازش نوشید ، سردی آب باعث شد کمی برای جرعه ی بعد مکث کنه.

سالن خالی بود ، باشگاه رو امروز زودتر تعطیل کرده بود چون میخواست به کارکن های تعمیرات زنگ بزنه تا تعمیرات رو ادامه بدن.

مچ بندها و دست کش مخصوصش رو در آورد، کف دست چپش رو چند بار باز و بسته کرد، دردی از مچ دستش تا بازوش پیچید..ابروهاش توی هم رفتن اما بی توجه بهش جرعه ی دیگه ای از  آب نوشید . بطری رو که پایین آورد چشمش به جیمین افتاد، اونقدر ساکت بود که یک لحظه یادش رفت اونم اونجاست..! همونطور که به سمت کوله ش میرفت تا وسایلش رو داخلش بذاره به زبون آورد :

ی- چرا انقدر ساکتی؟

زیپ کوله رو کشید و با بلند کردنش سوییچ رو ازش بیرون آورد، با نگاه دیگه ای که به جیمین انداخت دستهاش لحظه ای پایین اومدن..یعنی نشنیده بود؟؟ اخمی کرد و بعد جلو رفت و با پاش آروم به پای راستش زد :

ی- هوی! با توام !

با پلک تندی که زد تکیه ش رو از دیوار گرفت ، به یونگی نگاه کرد:
ج- عا..چیزی گفتی هیونگ؟

یونگی تای ابروش رو با حالت مشکوکی بالا داد :

ی- حواست کجاس؟!

آروم دستی پشت گردنش کشید و لبخند کوتاهی زد  :

ج- عا..فقط یکم خسته م

یونگی نفسی کشید و بعد سوییچو سمتش پرت کرد و جیمین توی هوا اون رو گرفت.
همونطور که رکابیش رو از  تنش درمیاورد آستین های هودیش رو قبل پوشیدن لحظه ای توی دستش گرفت:
ی- ماشینو بیار دم در، منم الان میام .

جیمین در جوابش سری تکون داد ، "باشه " ی کوتاهی گفت و بعد سمت در خروجی باشگاه رفت.

قدم هاش رو جلو میبرد و همزمان کلاه سوییشرتش رو پوشید، به سنگ ریزه ی سر راهش نوک پایی زد و بینیش رو کوتاه بالا کشید. وقتی به پارکینگ کنار باشگاه رسید قدم هاش رو از سراشیبی کوتاه سمت ماشین برد ..پاهاش جلو میرفتن ولی انگار حواسش اصلا اونجا نبود! خودشم نمیدونست از  بعد از ظهر چرا انقدر  فکرش این طرف و اون طرف میپرید.

Amulet Où les histoires vivent. Découvrez maintenant