پارت ۱

3.6K 371 98
                                    

سر راهی

امروز کلاس ریاضیات ساعت آخر تشکیل نشد، پسرا با خوشحالی دور هم جمع شده بودند و میخواستند واسه رفتن به سینما نقشه بریزن ، اما جان امروز اصلا حوصله ی همراهیشونو نداشت ،جیانگ فنگ تنها دوست صمیمی جان بود و در این  سالهایی که وارد دبیرستان شده بودند، همیشه و همه جا درکنار جان بود، حالا هم سعی میکرد با اصرار و التماس ...و حتی با تهدید جان رو با خودشون همراه کنه :

هی جان ، بسههه پسر!!! این دفعه نمیتونی از زیرش در بری!!! بیا بریم خوش میگذره بهمون ، یه فیلم جدید اومده ، جنگیه ...خیلی ازش تعریف میکنن همه!!!

جان درحالیکه سعی میکرد بازوشو از دست فنگ دربیاره، جواب داد: نمیتونم ..واقعا کار دارم ، مادرم چند روزه خیلی بد اخلاق شده و مدام به رفت و آمدم گیر میده ، باور کن اگه نیم ساعت دیرتر برسم خونه ، سه ساعت باید معذرت خواهی کنم !

واقعا کار دارم ، مادرم چند روزه خیلی بد اخلاق شده و مدام به رفت و آمدم گیر میده ، باور کن اگه نیم ساعت دیرتر برسم خونه ، سه ساعت باید معذرت خواهی کنم !

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

این دفعه منو معاف کن! قول میدم دفعه ی بعدی همراهتون بیام!

و با لبخندی که دل همه رو نرم میکرد ادامه داد: فنگگگ!!! از دستم دلخور نشو!! باشه ؟!!

فنگ پسر مهربونی بود، همیشه با وضعیت خاص جان کنار میومد و ملاحظه شو میکرد ،این بار هم سرشو تکون داد و جواب داد: باشه ...باشه !!!

میفهمم ، برو ...خدانگهدار!

جان با شیطنت خم شد و گونه ی فنگ رو بوسید و در رفت!

صدای جیغ فنگ رو میشنید که داد میزد: شیائو جان دستم بهت برسه مُردی!!!

و با لبخند از در مدرسه خارج شد ،بند چرمی کوله شو روی دوشش انداخت ، و به طرف ایستگاه تاکسی رفت، هوای گرم آخرین ماه بهار ، پوستشو نوازش میکرد ، جان درحالیکه یه دستشو سایبان چشمهاش کرده بود، به سایه ی درختهایی که کنار هم سر به فلک کشیده بودند،پناه برد و منتظر رسیدن تاکسی موند.

همیشه راننده ی شخصی مادرش برای رفت و آمدش میومد، اما امروز که یک ساعت زودتر تعطیل شده بود،باهاش تماس گرفته بود و بهش گفته بود خودش با تاکسی برمیگرده !!

و میدونست که تا بحال خبر به گوش مادرش رسیده و هر لحظه منتظر برگشتشه.

بعد ازده دقیقه تاکسی رسید ،جان با بی حوصلگی تمام خودشو پرت کرد توی تاکسی و تصمیم گرفت تا رسیدن به مقصد ،چشمهاشو روی هم بذاره ،ولی صدای گریه ی بچه ای که بغل دستش نشسته بود، بدجوری روی اعصابش رژه میرفت، مادر بچه انگار به این موسیقی ناهنجار عادت داشت ، و هیچ تلاشی برای متوقف کردن عربده های ریز و درشتش نمیکرد، جان با حرص سرشو به طرف شیشه ی تاکسی چرخوند و زیر لب غرزد: باید یه تاکسی خصوصی میگرفتم ،تا برسم خونه دیوونه میشم ،مطمعنم!!

Inverted LifeWhere stories live. Discover now