part 3(last part)

842 208 11
                                    

هر روز وقتی بکهیون روی تخت مینشت و کتاب میخوند چان هم از موقعیت استفاده میکرد و لباس بکهیون رو از شکمش بالا میزد و سعی میکرد از نزدیکترین فاصله ی ممکن با پسر شیطونش حرف بزنه و نوازشش کنه و ببوستش.
بک هم هر از گاهی وقتی بیکار میشد به اتاق پسرشون میرفت و لباساش و تا میکرد و میبوسید تا جایی که چان حس میکرد اتاق بوی بکهیون رو گرفته و چی بهتر از این؟
حتی وقتی داشتن برای بچشون وسایل اتاقش و میخریدن بک بیشتر برای عروسکا ذوق میکرد و حتی چند تا عروسک برای خودش خرید!
هیونش هنوز خیلی کوچولو و زیبا بود با اینحال برای خوش حالی اون داشت اینهمه درد میکشید و بچه ای براش به دنیا میاورد.
بعد از چند دقیقه ماساژ بالاخره نفسای بکهیون ارومتر شده بودن و حالا بدون درد توی بغل چان جمع شده بود.
چان بوسه ای به موهای خوش عطر بک زد
-دیگه درد نداری؟
+نه...خوبم
-پاپات برای ۷ام همین ماه برات تاریخ زایمان مشخص کرده
+یولااااا....من میترسم
-چرا فرشته کوچولوی من؟
+اگه...اگه یوقت بمیرم چی؟....اونوقت دیگه پیشتون نیستم تا ازتون مراقبت کنم....وای چان...تو میتونی از پس بزرگ کردن یه بچه بر بیای؟....اگه بچم نبودن من رو حس کنه و افسردگی بگیره چی؟....
-بکهیوووون!....خواهش میکنم تمومش کن...این حرفا چیه اخه؟...مگه هر کی بچه به دنیا میاره میمیره؟تو تموم زندگی منی...من از دستت نمیدم
بک نفس عمیقی از عطر تن چانیول کشید و با ارامش چشماشو بست
+اوممممم......چقدر خوبه که من شما دوتا رو دارم
چان لبخندی زد و کمی بیشتر بکهیون و تو بغلش کشید
-فردا باید بریم بیمارستان تا بستری بشی....تمام وسایلا تو و کوچولومون رو حاضر کردم
+کی اینکار رو کردی؟
-وقتی نفسم خواب بود
بکهیون ریز ریز خندید و کمی خودش و توی بغل چان بالا کشید و لباشو بوسید
+دوستت دارم
-ولی من عاشقتم
_________________

+نمیخواااااممممم...پاپاااااا...دستت و بکش عقبببب

×لج نکن ببینم...‌گمشو برو بیرون...بزار چندساعت با نَوَم خوش بگذرونم

+نمی خوام برم بیرون اِاِاِاِ.....ولم کن ددی...یااااا اینجا چخبره اخهههه؟؟؟؟

=بیا برو بیرون بک....به نفعته سوهو عصبانی نشه

+اخه...شما میتونید از پس سون وو بربیاید؟...اون فقط۴ماهشه
×خفه شو بکهیون...کمتر چرت و پرت بگو....من همسن تو که بودم،تو دوسالت بود تازه دانشگاهم میرفتم.... اونوقت توی این سن از پس یه بچه ی ۴ ماهه هم برنمیام؟؟؟

=خوب دیگه بک برو و یکم با چان خوش بگذرون ما هم مواظب سون وو هستیم
بک برای اخرین بار جلو اومد و لپای نرم پسرشو بوسید و بالاخره تسلیم شد
+باشه پس اگه مشکلی پیش اومد به من زنگ بزنید
=×باشه.....برو دیگهههههه
بکهیون با لبای اویزون به پدراش نگاه کرد از وقتی سون وو به دنیا اومده بود اونا تمام عشق و محبتشون رو به پاش میریختن و الان بک حس کمبود محبت داشت
+باشه...رفتم دیگه....خدافظ
از اتاق بیرون رفت و بعد از پوشیدن کفشاش از خونه خارج شد و به سمت ماشین چان رفت با باز کردن در ماشین چانیول رو دید که با یه لبخند مهربون بهش نگاه میکنه
-بالاخره راضی شدی ‌...
+راه بیوفت پارک چانیول کمتر حرف بزن
-چچشششممم....هر چی عزیز دلم بگه..
+حالا کجا میریم؟
-هتل؟
+وات؟منو از خونه و زندگی و پسرم جدا کردی که منو ببری هتل؟؟؟!
-نه عزیزم میخوام یکم خلوت کنیم!
بکهیون با چشمای عصبی به سمت چان برگشتو داد زد
+بگو میخوای به فاکم بدیییی!!!!
-دقیقا فقط من مودبانه ترشو گفتم ...
+پارک چانیوووووولللللل
______________________________________
تقدیم به همه فایرلایتای عزیز

My Dear One(chanbaek Ver)Where stories live. Discover now