چانیول همونطور که با ماگ های کاپلی مورد علاقه ی بکهیون که از شکلات داغ پرشده بودند از اشپزخونه خارج میشد نگاهی به بک انداخت که بی حوصله و خسته روی کاناپه لم داده بود. تقریبا یک ماهی میشد که رفتارهای همسر کوچولوش کمی عجیب شده بودند دیگه زیاد ورجه وورجه نمیکرد و بیشتر اوقات یا خواب بود یا خسته و بی حال،گاهی با یه حرف کوچیک بغض میکرد و گریه میکرد و به طرز عجیبی لوس تر شده بود و چیزی که بیشتر از همه براش عجیب بود این بود که هیون صبور و مهربونش گاهی الکی بهونه میگرفت و نق میزد و همه ی اینا باعث شده بود که چان احساس خطر کنه و فکر کنه که داره زندگی اروم و همسر دوست داشتنیش و از دست میده.
روی کاناپه کنار بک نشت و ماگش و دستش داد و خودش هم کمی از محتویات داخل ماگش نوشید
بک با لبای اویزون شروع به نق زدن کرد
+این خیلی داغه زبونم سوخت
-بده من برات خنکش کنم عزیزم
ماگ بکهیون و گرفت دستش و ماگ خودش و روی میز جلوی کاناپه گذاشت کمی لیوان و توی دستش چرخوند و بعد فوتش کرد و برای اطمینان از خنک شدنش کمی ازش خورد و بعد لیوان رو سمت لو گرفت
-بیا عزیزم فکر کنم خوب شد
بک با اخمای گره خورده و چشمای عصبی بهش خیره شد و یهو داد زد
+نمیییییی خووووورررررممممم.....برای چی بهش دهن زدی؟
چان که دیگه داشت کنترلش و از دست میداد با صدای داد بک خودداری و تموم کرد و اونم متقابلا فریاد زد
-صداتو برای من نبر بالا دیگه داری اعصابم و خورد میکنی....چته تو؟؟؟؟
بک بعد از شنیدن صدای فریاد چان یهو بغض کرد و بعد در حالی که قطره های اشک از چشماش روی گونه هاش میریختن سمت اتاق مشترکش با چان رفت و در و به هم کوبید.
بعد از رفتن بک، چان هم می خواست بره دنبالش ولی تصمیم گرفت اول اروم شه بعد بره و ناز همسر کوچولوشو بکشه
بعد از چند دقیقه که حس کرد اعصابش اروم شده با یه لیوان اب از پله ها بالا رفت و خودشو به اتاقشون رسوند
خیلی اروم در و باز کرد که دید فرشته کوچولوش روی تخت دراز کشیده و صدای هق هقش میاد
رفت تو و بعد از بستن در سمت تخت رفت
لیوان اب رو روی عسلی کوچیک کنار تخت گذاشت
و خودش اروم پشت بکهیون دراز کشید
یکی از دستاشو از زیر گردن بک رد کرد و با دست دیگش کمرشو بغل کرد و به خودش چسبوند
اروم زیر گوشش و بوسید و همونجا زمزمه کرد
-بسه دیگه چقدر چشمای قشنگ من و اذیت میکنی؟هوم؟
بک اروم توی بغل چانیول چرخید و سرش و توی سینش قایم کرد
+ببخشید یولااااا....من نمی خوام اینجوری باشم...اصلا دست خودم نیست...این مدت همش حالم بده...دوست دارم فقط بخوابم و همش سرگیجه دارم و بی حالم...اخلاقمم که اینجوری... خسته شدم...
-چیزی نیست عزیزم....چرا زودتر بهم نگفتی؟فردا میریم پیش پاپا و ددیت تا ببینیم هیون کوچولوم چش شده باشه؟
+باشه
-حالا هم بخواب دیگه دیر وقته شب به خیر
+شب به خیر
___________________سوهو استوسکوپ(گوشی پزشکی) رو کمی جابه جا کرد و با دقت بیشتری به صداها گوش داد.
کمی اخم کرد و از بک فاصله گرفت و بعد از نشستن پشت میزش چیزی یادداشت کرد و گرفت سمت چان×برید پایین این ازمایش و انجام بدید و همونجا وایسا تا جوابش و بگیری و بعدم بیا بالا پیش من
-چرا ؟چیزی شده؟
×باید جواب ازمایش و ببینم...ولی نگران نباش
+پاپا این چه ازمایشیه؟حالم خیلی بده؟
×معلومه که نه سوییتی من...نگران نباش باشه؟ فقط برو و ازمایش بده نوشتم که زود امادش کنن
+باشهبعد از چند دقیقه بک و چان دوباره توی اتاق روبروی سوهو نشسته بودن و با اضطراب به سوهو که در حال مطالعه ی برگه ازمایش بود نگاه میکردن در حالی که حالا کریس هم بهشون ملحق شده بود و از پشت سوهو روی برگه خم شده بود و همزمان در حال خوندنش بود
=باورم نمیشه
×اصلا نمیدونم چی باید بگم.....خدای من
و بعد با انگشت اشاره اشک گوشه ی چشمش و پاک کرد.چانیول با دیدن این صحنه رسما جون داد.رنگش پریده بود و دستاش به شدت یخ کرده بودن و حس میکرد اگر تا یک دقیقه دیگه نفهمه بکهیونش چه مشکلی داره سکته میکنه چون همین الانشم درد خفیفی توی قفسه سینش حس میکرد و قلبش تیر میکشید
-تو رو خدا بگید بکهیونم چش شده...
=چانیول....لعنتی تو چیکار کردی؟
-من؟به خدا هیچی!!چیشده مگه؟؟
×تبریک میگم بچه ها شما تونستید من و کریس و تبدیل به بابابزرگ کنید اونم توی سن و سال من فکر کن در حالی که فقط۳۸سالمه بابابزرگ میشم....واااای این عاااالیههههه
+چی؟.....یعنی.....چی؟
×یعنی تو حامله ای عزیزم..... بیا اینجا ببینم
و بعد بلند شد و پسرش و عاشقانه بغل کرد و موهاشو بوسید
-یعنی چی که حاملست؟
کریس برگشت سمت چانیول و با لحنی جدی شروع به توضیح دادن کرد
=باردار....حامله...پریگنَنَت...یعنی داره یه جنین تو خودش حمل میکنه ....فهمیدی یا بازم توضیح بدم؟
×کریس اذیتش نکن...شوکه شده خوب...خودمون و یادت نیست؟
=ما کجا مثل این جلبک بودیم اخه؟
سوهو بی توجه به قیافه ی سرخ از خشم کریس سمت چانیول و بکهیون برگشت
×بچه ها بشینید یه سری توضیحات بهتون بدم....ببینید الان وضعیت بکهیون یکم متفاوته ممکنه دچار حالتای خاصی بشه مثلا اخلاقش یهو عوض شه....زیاد بخوابه یا کسل و بی حوصله بشه ولی کم کم بهتر میشه نخصوصا اگه این ویتامینایی رو که مینویسم مصرف کنه....حتما پیاده روی روزانه داشته باشه ولی تو مسافتای کوتاه و اروم....اوممممم.... خوب غذا بخوره و دیگه چی؟؟؟؟....اهان در مورد رابطه هم مشکلی نیست ولی با احتیاط طوری که به بکهیون فشار نیاد و البته با کاندوم....حالا هم بک باید روی اون تخت دراز بکشه تا من سونوگرافی کنم و ببینم نوه ی خوشگلم حالش چطوره...
YOU ARE READING
My Dear One(chanbaek Ver)
FanfictionCouple:chanbaek,krisho Genre:mpreg,romance °○کامل شده○°✔