وقتی چانیول از استایل مورد علاقهش گفته بود فکرش رو هم نمیکرد منظورش همچین چیزی باشه!
پیراهن رسمی گشاد و بلندی که تا بالای زانوهاش رو میپوشوند و کراواتی مشکی که نامنظم دور گردنش پیچیده شده بود!
+ همین؟
با گیجی پرسید و چانیول همونطور که کراواتش رو میکشید تا بکهیون جلو بره،جواب داد:
- هات نیست؟ تو نمیدونی تضاد رنگ پوستت با رنگای تیره چقدر هوس انگیزه!
با لحن خاصی که بکهیون برای اولین بار ازش میشنید،گفت و دستش رو سمت گونهی بکهیون برد،پشت دستش رو روی گونهش کشید و زمزمه کرد:
- این لایوی میشه که فالوورام عاشقش میشن گرگ وحشی
کمی خم شد و صورتش رو به صورت بکهیون نزدیک کرد.
- ولی هیچکدوم از اونا نمیدونن که چقدر برای اینجا بودن تلاش کردی!...مثل یه پاداش طوریکه دوست داری بفاکت میدم...بیبی صدات میکنم و تو هم هرچقدر خواستی اسم ددی رو فریاد بزن
لایو رو شروع کرد،دستاش رو دوطرف کمر بکهیون گذاشت اما قبل از اینکه بتونه لباش رو ببوسه صدای زنگ خونه باعث شد با تعجب عقب بکشه،همهی دوستاش میدونستن نباید این ساعت مزاحمش بشن پس این احمق کی بود که لایوش رو خراب کرده بود؟
لایو رو قطع کرد و بی توجه به بکهیونی که ناامید بنظر میرسید از اتاق خارج شد.
وقتی در خونه رو باز کرد و تونست چهرهی بی حس پیرمرد رو ببینه،برای چند ثانیه بهش خیره شد و به سرعت در رو بست و همونطور که سمت اتاقش قدم برمیداشت فریاد زد:
- فقط چند دقیقه بهم فرصت بده پدربزرگ
با عجله وارد اتاقش شد و همونطور که سمت مجسمههای روی میزش میرفت رو به بکهیون گفت:
- پدربزرگم اومده،لایو کنسله...به اتاقت برو و لباس مناسب بپوش
+ چرا؟
با لحن گیجِ بکهیون سمتش برگشت و با جدیت گفت:
- فقط کاری رو که گفتم بکن امگای فضول
مجسمههای اتاقش که شامل مجسمهی سینه،مجسمهی باسن و دیک میشد رو داخل ساک کوچیکی گذاشت و بعد از بستن زیپش ساک رو زیر تخت هل داد.
سمت کمد لباساش رو رفت و لباسای تنش رو با یقه اسکی مشکی رنگ و شلوار طوسی رسمی عوض کرد،درسته که حس خفگی داشت اما همین که با اینکار پدربزرگش ازش عصبانی نمیشد یه جور برد محسوب میشد!
از اتاقش خارج شد،هرجای خونه رو میگشت تا اگه شیشهی مشروبی هست برش داره و درنهایت محتویات تمام مشروبات الکی موجود توی خونهش رو توی وان حموم اتاقش خالی کرد و بالاخره بعد از مطمئن شدن از سبز بودن وضعیت خونه،با لبخند در رو باز کرد و پدربزرگش به آغوش کشید.
- پدربزرگ...دلم برات تنگ شده بود
با لبخند مضطربی گفت و پدربزرگش فقط چند ضربه به پشتش زد،پدربزرگ عجیب و مرموزش تنها کسی بود که بعد از مرگ پدر و مادرش براش باقی مونده بود،پیرمرد هفتاد و هشت سالهی سرحالی که به تنهایی توی یکی از روستاهای دور افتاده زندگی میکرد،طی سال چندبار به خونهش میومد تا تنها نوهش احساس تنهایی نداشته باشه.
از بچگی تا به الان فقط پیرمرد جلوش بود که باعث ترس و استرسش میشد،فقط یک اخمش کافی بود تا چانیول تبدیل به مطیع ترین گرگ جهان بشه و لبخندش میتونست باعث توقف لرزش بدنش بشه!
+ بوی عجیبی میاد!
پدربزرگش به محض ورود خونه گفت و چانیول همونطور که چمدون پدربزرگش رو داخل میاورد با حرص دندوناش رو بهم فشرد.
- من یه همخونه دارم...اون یه امگاست
+ باورم نمیشه از افکار احمقانهت راجب امگاها دست کشیدی چانیول!
پدربزرگش با لحن بی اهمیتی گفت و سمت اتاق بکهیون قدم برداشت اما قبل از اینکه بتونه دستگیرهی در رو بچرخونه چانیول جلوش قرار گرفت و همونطور که سعی میکرد لبخند بزنه توضیح داد:
- این اتاق رو بهش دادم،اتاق طبقهی بالا مال شما
وقتی پدربزرگش سمت راه پله قدم برداشت بالاخره تونست نفس راحتی بکشه،اگه فقط چند ثانیه دیر میرسید ممکن بود پدربزرگش بکهیون رو لخت یا حتی درحال خودارضایی ببینه چون اون امگای دردسرساز محتوی تمام حرف و کارهاش سکسی بودن!
...
بعد از اینکه از رفتن پدربزرگش به حموم اطمینان پیدا کرد به آرومی چند ضربه به در اتاق بکهیون زد و قبل از اینکه بکهیون بهش اجازهی ورود بده وارد اتاق شد و در رو پشت سرش بست.
+ چیزی شده؟
بکهیون روی تختش نشسته بود و برگههای جلوش نشون میدادن داره درس میخونه!
- خوب به حرفام گوش بده
کنار بکهیون روی تخت نشست و نگاه جدیش رو به نگاه گیجش داد.
- پدربزرگم قبل از اینکه مادربزرگم رو ببینه کشیش کلیسا بود...بعد از ازدواجشون با اینکه دیگه توی کلیسا کار نمیکرد اما هر یکشنبه به کلیسا میرفت...اون فوق العاده قانونمند،معتقد به نظم،ادب و پاکیه...از مشروب،الفاظ رکیک و گوشت متنفره پس مواظب کلمات و رفتارت باش و ددی صدام نکن
بکهیون تمام مدت به چهرهی چانیول نگاه میکرد و صادقانه هیچوقت چانیول رو اینطور مضطرب ندیده بود و نمیفهمید چرا باید بخاطر پدربزرگش اینطور واکنش نشون بده!
+ با هیچکدوم مشکلی ندارم اما ددی صدا نکردنت!...نه!...نمیتونم!
با اتمام جملهش چانیول اخم کرد و همونطور که بلند میشد و سمت در میرفت گفت:
- دلت نمیخواد توی لایو بعدیم باشی؟
با پوزخند جملهش رو تموم کرد و طولی نکشید تا بکهیون سمتش بیاد و قبل از اینکه بتونه جوابش رو بده با دیدن پدربزرگش خم بشه و احترام بذاره!
داشت درست میدید؟ این بچه گرگ وحشی چیزی بعنوان ادب و احترام هم میشناخت؟
_ بیون بکهیون هستم...خوشبختم پدربزرگ
+ پارک جینیونگ
پدربزرگِ آلفای کنارش با لحن سردی گفت و بکهیون با تعجب بهش خیره شد،باورش نمیشد علاوه بر بینی و گوشها حتی لحن سرد و حالت چهرهی بی اهمیت چانیول هم درست مثل پدربزرگش باشه!
+ یکساعت دیگه شام میخوریم!
...
وقتی چانیول بهش گفته بود پدربزرگش از گوشت متنفره فکرش رو هم نمیکرد اون پیرمرد قدبلند سرحال تا این حد از گوشت متنفر باشه که یه کاسه سوپ بدمزه یا دراصل بی مزه رو جلوشون بذاره و ازش بعنوان "بهترین شام" یاد کنه!
نکنه پدربزرگش نمیدونست فست فود چیه؟
شاید هم تا به حال برگر و استیک نخورده بود؟
به سختی قاشقی از سوپش خورد و همونطور که به سختی قورتش میداد نگاهی به چانیول انداخت،لبخند مصنوعی و کاسهی پرش نشون میدادن اون هم داره به زور از سوپ سبزیجات پدربزرگش میخوره فقط جرات اعتراض کردن رو نداره!
+ این خیلی خوشمزهست پدربزرگ،دستور پختش رو بهم یاد میدید؟
با لبخند بزرگی گفت و جواب پدربزرگش باعث شد با ناامیدی نگاهش رو ازش بگیره،حس میکرد اگه به پدربزرگ چانیول نزدیک بشه میتونه مدت بیشتری توی خونهش بمونه اما این رفتار سرد و قاطع نشون میداد هیچ راهی نداره!
- هروقت خواستی خودم برات میپزم امگا
پدربزرگ به چشماش خیره شد و ادامه داد:
- اوه...گفتم امگا...اینکه یه امگا اینجا باشه به اندازهی پاک بودن چانیول بعیده!
_ خدای من...پدربزرگ چرا از من استفاده میکنی؟
چانیول با لحن اعتراض آمیزی گفت و پدربزرگ بدون توجه بهش گفت:
- از امشب قبل از دوازده میخوابید،بهتره هیچ صدایی نشنوم...خوب بخوابید که ساعت شش برای پیاده روی بیدارتون میکنم
...
ساعت عدد شش رو نشون میداد که بدون در زدن وارد اتاق امگا شد و بدون توجه به گربهای که کنار در خواب بود،سمت پسر رفت و بالای سرش ایستاد و طولی نکشید تا با دیدن صحنهی رو به روش چشماش رو ببنده،نفس عمیقی بکشه و روی سینهش صلیب بکشه.
- به نام پدر...پسر...و روح القدوس
لای پلک چپش رو باز کرد تا دوباره نگاهی به پسر بندازه،ملحفه کمرش رو پوشونده بود و تنها چیزی که ازش دیده میشد موهای صورتی و باسن بزرگ و خوش فرمش بود...نمیدونست این چه فکر مسخرهای بود که داشت اما دوست داشت پسر اون لباس زیر مشکی رو نپوشیده بود تا بتونه چیزای بیشتر و بهتری ازش ببینه!
- خدای من...نجاتم بده...این پسر یه شکل از شیطانه که سر راهم قرار دادی؟
زیرلب زمزمه کرد و همونطور که دستش رو روی چشماش میذاشت با صدای بلندی گفت:
- بلند شو امگا باید به پیاده روی بریم
...
ساعت عدد نه رو نشون میداد که به سختی پاهاش رو حرکت داد و به طبقهی بالا رفت،دو ساعت گذشته پدربزرگ مجبورشون کرده بود مثل خودش شروع به دوئیدن کنن و درنهایت وقتی چانیول و بکهیون به نفس نفس افتاده بودن رضایتِ برگشتن به خونه رو داده بود،حالا پدربزرگ توی اتاق چانیول درحال دوش گرفتن بود و چانیول هم از حموم شیشهای طبقهی بالا استفاده میکرد.
به آرومی در شیشهای حموم رو هل داد و سرش رو داخل برد.
+ هی ددی
- فاک بکهیون...تو اینجا چیکار میکنی؟
چانیول با نگرانی پرسید و بکهیون همونطور که سعی میکرد وارد حموم بشه جواب داد:
+ نگران نباش...پدربزرگ هنوز حمومه
با لباس وارد حموم شد و نگاهی به سرتا پای چانیول انداخت.
- چرا مثل یه گرگ گرسنه نگاهم میکنی؟
چانیول با شَک پرسید و بکهیون لبخند بزرگی تحویلش داد.
+ چون دقیقا مثل یه گرگ گرسنهم که میخواد طعم ددی رو بچشه و کینگ سایزشو توی خودش حس کنه
- بکهیون...لطفا...تمومش کن الان پدربزرگم میاد!
چانیول خوب میدونست بکهیون برای چه چیزی اونجاست و میدونست تا چیزی رو که میخواست بدست نمیاورد قرار نبود رهاش کنه!
+ یعنی تو نمیخوای منو بچسبونی به این دیوار شیشهای؟ نگو که دوست نداری ددی صدات کنم وقتی تنم به تنت چسبیده! باور نمیکنم! تو...
چانیول اجازهی کامل کردن جملهش رو بهش نداد،دست خیسش رو روی شونهش گذاشت و با کمی فشار بکهیون رو از حموم بیرون کرد.
- تمومش کن امگای عوضی!
_ اینجا چخبره؟
با صدای پدربزرگ هردو سمتش برگشتن و چانیول سعی کرد با لبخند جوابش رو بده.
- چیزی نیست پدربزرگ داشتیم شوخی میکردیم
_ این بوی چیه؟ توت فرنگی؟
+ این بوی چانیوله...وقتی تح...
با قرار گرفتن دست بزرگ چانیول روی دهنش ساکت شد و وقتی چانیول جواب پدربزرگش رو داد با عصبانیت بهش خیره شد...این آلفای عوضی یه دروغگوی به تمام معنا بود!
- بوی ادکلن این بچهست!
...
+ آه...واقعا گرسنمه
زیرلب نالید و کنار چانیول،پشت میز نشست و وقتی پیتزای سبریجات جلوش قرار گرفت با بغض چشماش رو روی هم گذاشت،حتی مادرش هم برای تنبیه کردنش اینکار رو باهاش نکرده بود و این حتی بیشتر از شکنجه بنظر میرسید.
+ میتونستیم به جای این استیک و شراب قرمز بخوریم
به آرومی غر زد و با دیدن اخم پدربزرگ لبخندی تحویلش داد و یک برش از پیتزای سبزیجات برداشت.
+ این حتی پنیر هم نداره!
با تعجب گفت و جواب پدربزرگ باعث شد شونه و لبهاش آویزون بشن.
- کالریش بالاست پس استفاده ازش مجاز نیست بهتره سپاسگذار باشی امگا
نگاهش روی لبهای آویزون بکهیون نشست و طولی نکشید تا تصویر باسن پسر جلوی چشماش نقش ببنده و باعث شرمندگیش بشه.
- بعد از غذا به کلیسا میریم...امروز هممون زیادی گناه کردیم
...
لباسهاش رو پوشیده بود و حالا داشت سمت اتاق بکهیون میرفت که با شنیدن صدای نالههایی از اتاقش،با ترس اول نگاهی به اطراف انداخت و با ندیدن پدربزرگش نفس عمیقی کشید و به سرعت وارد اتاقش شد.
- میشه انقدر با اعصاب من بازی نکنی؟ لپتاپت رو خاموش کن!
با جدیت دستور داد و بکهیونی که دراز کشیده بود و توی سایت مورد علاقهش پورن میدید،بلند شد و رو به روش ایستاد.
+ میدونی که سرگرمی مورد علاقهم بازی با اعصابته!
پوزخندی زد،قدمی برداشت و سرش رو بالا گرفت تا به چشمای چانیول خیره بشه.
+ اگه قول میدی که بعد از خوابیدن پدربزرگ استیک و الکل میخوریم خاموشش میکنم
چانیول از لحن جدی و نگاه شیطنت آمیزش میخوند که قصدش چیه و این نشون میداد اگه قبول نمیکرد یه رسوایی به بار میاورد!
- قبوله
+ و البته مورد بعد!
همونطور که به چشمای چانیول خیره بود دستش رو پایین برد و از روی شلوار عضوش رو لمس کرد.
+ فکر نکن که ازش میگذرم...همین امشب میخوامش!
- لعنت بهت بکهیون...قبوله فقط خاموشش کن تا پدربزرگ نیومده!
چانیول خودش و شانسش رو لعنت میکرد،توی دورهی راتش بود و بخاطر حضور پدربزرگش نمیتونست هیچکاری انجام بده و این حس خستگی وحشتناکی بهش میداد،اون حتی نمیتونست خودارضایی کنه چون از نظر پدربزرگش اینکار برای بدن ضرر داشت!
با خاموش شدن لپتاپ بکهیون نفس عمیقی کشید،همراه بکهیون از اتاقش خارج شد و با دیدن پدربزرگش شوکه بهش خیره شد،چرا انقدر مرموز رفتار میکرد؟تمام مدت به امگا فکر کرده بود و نمیتونست از فکر چیزی که صبح دیده بود بیرون بیاد،اینهمه سال تنهایی و خودداری از رابطهی جنسی بالاخره خودش رو نشون داده بود و درنهایت اون جذب پسر جوونی که حکم نوهش رو داشت،شده بود!
تمام باورهاش توی همین چند ساعت عوض شده بودن و جینیونگ میدونست شهوت همیشه قوی تر از ایمان عمل میکرد و به خوبی متوجه بود که داشت پا توی چه راهی میذاشت اما چه اهمیتی داشت؟ اون داشت اواخر عمرش رو میگذروند پس دیگه نمیخواست خودش رو محدود کنه!
وقتی امگا همراه چانیول جلوش قرار گرفت،لبخندی بهش زد و همونطور که به چشمای زیباش نگاه میکرد گفت:
- تو شوگر ددی نمیخوای؟
YOU ARE READING
🐺🍼 Your Man Calls Me Daddy 🍼🐺
Fanfiction•|🖇Fiction: مــــردت ددی صــدام میـکنه Your Man Calls Me Daddy •|🖇Couple: Chanbaek •|🖇Gener: DaddyKink.Omegavers.Smut.Romance •|🖇Writer: WhiteNoise •༅🥂 Your Man Calls Me Daddy •༅🥂 پارک چانیول آلفای تتوآرتیست 38 سالهایه که 900K فالوور توی این...