با باز شدن درهای بزرگ مشکی وارد اتاق شد و نگاهی به اطراف انداخت،بطرز عجیبی همه چیز توی این اتاق مشکی بود و باعث میشد به این نتیجه برسه که اون هم باید با اتاقش همین کار رو بکنه!
+ پارک،خوشحالم میبینمت
مرد میانسال پشت میز با لبخند کمرنگی گفت و چانیول همونطور که روی کاناپهی چرم مشکی مینشست با چهره و لحنی جدی جواب داد:
- منم
+ میدونم سرت شلوغه پس بهتره زودتر شروعش کنیم...نظرت چیه؟
- پنجاه،پنجاه
همونطور که سیگاری روشن میکرد رو به مرد گفت و با جملهی مرد پوزخندی زد،چرا داشت مثل بچهها باهاش رفتار میکرد؟
+ اما ما هفتاد،سی توافق کرده بودیم
دود سیگار رو بیرون فرستاد و همونطور که جدی به چشمای مرد خیره میشد جواب داد:
- واقعا فکر کردی پخش مواد به کل کشور توی یه زمان مشخص کار راحتیه؟ از سیاستمداری مثل شما انتظار دیگهای داشتم!
سیگارش رو توی جا سیگاری روی میز خاموش کرد و بلند شد.
- میدونستین سرم شلوغه و اینطور زمان با ارزشمو هدر دادین؟
سرش رو به معنای تاسف تکون داد و سمت خروجی قدم برداشت.
+ باشه...قبوله
مرد به خوبی میدونست حتی نصف سود حاصل از این معامله چقدر میتونه به نفعش بشه!
+ آخر هفته مهمونی بزرگی ترتیب دادم که باید حاضر بشی،همه باید از این همکاری و قدرت با خبر بشن!
...
از زمانی که کنار سهرا نشسته بود،بی توجه به فیلم درحال پخش و صحبتای سهرا،به چشمای آشنایی که دیده بود فکر میکرد،یعنی واقعا پارک چانیول توی این عمارت حضور داشت؟
نکنه یکی از اعضای خانوادهی سهرا بود؟
+ بک...
با بلند شدن صدای تلفن همراهِ سهرا جملهش نصفه موند و بکهیون زیرچشمی به سهرا که پیامی که براش اومده بود پاک میکرد،نگاه کرد.
"دلم برات تنگ شده بود"
احتمالا الان باید گوشیش رو میگرفت و ازش میخواست تا براش توضیح بده این کیه که بهش پیام داده بود،نه؟ اما هیچ اهمیت فاکیای نمیداد،بکهیون آرزو میکرد دوست پسر قبلی سهرا بهش پیام داده باشه،دوباره همدیگه رو ببینن و سهرا برای همیشه از زندگیش پاک بشه اما وقتی سهرا دستاش رو دور بازوش حلقه کرد سیلی حقیقت بشدت توی صورتش خورد،انگار واقعا سهرای لعنت شده قرار نبود هیچوقت ولش کنه!
+ یعنی ما هم قراره مثل دختر و پسر توی فیلم تا آخر عمر باهم بمونیم؟
با اتمام جملهی سهرا به سرعت اخم و دهنش رو باز کرد.
- توی...
میخواست به سرعت بگه:
"توی بِچ بهتره دهنتو ببندی و انقدر خیالبافی نکنی،متاسفانه مجبوری آرزوی بفاک رفتنت توسط منو به گور ببری چون من حاضر نیستم حتی بهت دست بزنم و مطمئن باش یکروزی بالاخره ددیمو پیدا میکنم و اون روز قراره از حسودی بمیری لعنتی!"
و بعدش دست سهرا رو پس بزنه و بلند بشه اما قبل از گفتنشون جملهی مادرش توی گوشاش اکو شد و منصرفش کرد!"من سهرا رو بعنوان عروسم انتخاب کردم...مطمئن باش اگه گند بزنی میکشمت پس مواظب رفتار و حرفات باش بک!"
+ چی؟
نفس عمیقی کشید و لبخندی ساختگی تحویل سهرا داد:
- هیچی...میخواستم بگم البته که همینطور میشه عزیزم
...
در سکوت کنار سهرا منتظر آسانسور ایستاده بود و با خودش فکر میکرد چقدر نقش بازی کردن سخته و خستهش میکنه،تظاهر به دوست داشتن،تظاهر به چیزی که نبود و تظاهر به اینکه قصد داره پسر ایدهآل مادرش باشه حالش رو بهم میزدن،واقعا مجبور بود تا آخر عمرش نمایش بازی کنه؟
با رسیدن آسانسور بدون توجه به سهرا قدم برداشت اما سهرا دستش رو کشید و بکهیون رو سمت خودش برگردوند و همونطور که بکهیون عقب میرفت بوسهی آرومی روی لباش گذاشت و ازش خداحافظی کرد.
با بسته شدن در آسانسور بالاخره نفس راحتی کشید و تونست نگاهی به شخصی که کنارش بود بندازه.
یقه اسکی،کت و شلوار،اور کت و حتی دستکشهای چرمی مشکی رنگ مرد قدبلند کنارش رو ترسناک جلوه میدادن و وقتی بکهیون سرش رو بالا گرفت و به چشمای مشکی رنگی که بهش خیره شده بودن،نگاه کرد لرزش تمام سلولهای بدنش رو حس کرد...پارک چانیول کنارش ایستاده بود و بکهیون هنوز نفس میکشید؟
دلش میخواست دستش رو بالا بیاره و روی سینهش صلیب بکشه اما نگاه ترسناک آلفای کنارش مانع از هر حرکتی میشد!
بکهیون نمیفهمید آلفای کنارش داره به چه چیزی فکر میکنه چون نگاهش خالی بود و همین هم گیجش میکرد.
نفس عمیقی کشید و نگاهی به چهرهش انداخت،نمیتونست بخاطر ترس این فرصت رو از دست بده!
چشمای درشت مشکی،لبای هوسانگیز و فک تیزی که باعث تحریکش میشد درست مثل عکساش بودن اما تتوهای پراکندهی صورت و گردنش از نزدیک حتی عجیب تر بودن و بکهیون فرصت نکرد تا با دقت بیشتری نگاهشون کنه چون چانیول سمتش خم شد و صورتش نزدیک صورتش قرار گرفت و طولی نکشید تا عطر تلخی زیر بینیش بپیچه،عطر تلخی که باعث شده بود عطر خنک آلفاها کمرنگ بشه!
با استرس سرش رو پایین انداخت و سعی کرد نگاهش رو بالا نبره،یعنی قرار بود بخاطر نگاه کردن بهش بازخواستش کنه؟ شاید هم میخواست همینجا تنبیهش کنه و بفاکش بده و لعنت که کاش همینکار رو میکرد...ازش میترسید ولی این...ارزشش رو داشت!
وقتی چانیول دکمهی طبقهی مورد نظرش رو زد و دوباره ازش فاصله گرفت،نفس حبس شدهش رو بیرون داد و تا زمانیکه چانیول از آسانسور پیاده شد سرش رو بالا نیاورد.
- امگاهای رقت انگیز همه جا هستن...با این عطر شیرین حال بهمزن!
مطمئن بود درست شنیده،شک نداشت پارک چانیول این جمله رو زیرلب گفته بود اما نمیفهمید چرا باید همچین چیزی بگه،چرا بدون هیچ شناختی رقت انگیز خطابش کرده بود؟
مدتها بود که تبعیض طبقاتی درحال از بین رفتن بود و هیچوقت فکرش رو هم نمیکرد پارک چانیول آلفایی باشه که هنوز هم به اختلاف طبقاتی بین آلفا و امگاها اهمیت بده و تحقیرشون کنه!
کراش لعنتیش،آلفایی که نمیتونست از فکر کردن بهش دست برداره بهش گفته بود رقت انگیز و الان نمیدونست باید از امگا بودنش متنفر باشه یا از پارک چانیول!
...
یک هفته از زمانی که پارک چانیول رو توی آسانسور دیده بود میگذشت،بکهیون هیچوقت فکرش رو هم نمیکرد بتونه چانیول رو از نزدیک ببینه و صادقانه ترجیح میداد هیچوقت اون آلفای لعنتی رو ندیده بود و اون به چشماش خیره نشده و بعد تحقیرش نکرده بود!
یک هفته گذشته بود و بکهیون تمام هفت روز گذشته پیج چانیول رو چک نکرده بود،عکساش رو ندیده و ویدیوهاش رو چندین بار نگاه نکرده بود و هر زمان که فکرش سمت چانیول میرفت با یاداوری جملهش بغض و خودش رو سرزنش میکرد که چرا بخاطر یه کراش فاکی اینطور احساساتی میشه!
باز هم مثل دفعهی قبل بعد از نگاه کردن به خودش توی آینه،از ماشین پیاده شد و ایندفعه برخلاف بار قبل جلوی ورودی عمارت شلوغ بود و عدهای با ماشین داخل میرفتن و عدهای هم مثل بکهیون پیاده وارد میشدن.
بی توجه به افرادی که همه جای عمارت دیده میشدن،مسیر قبلی رو طی کرد و طولی نکشید تا با رسیدن به ورودی اصلی عمارت سهرارو ببینه،لباس بلند مشکی رنگش به خوبی انحناهای بدنش رو نشون میداد،موهای بلندش رو فر و لنز آبی رنگش چهرهش رو عوض کرده بود،مادرش حق داشت اون رو بعنوان عروسش انتخاب کنه چون اون یه آلفای بی نقص بود نه یه امگای رقت انگیز مثل بکهیون!
لبخندی به چهرهی سهرا زد و وقتی سهرا کنارش قرار گرفت بوسهی آرومی روی لبای قرمزش گذاشت که باعث تعجب سهرا شد،اگه میخواست با خودش صادق باشه قصد داشت تلاشش رو بکنه تا کراش احمقانهش رو فراموش کنه و برای اینکار اول باید سعی میکرد به سهرا جذب بشه!
امشب توی اتاق سهرا لباش رو میبوسید،گردنش رو مارک میکرد و به سینههای نرمِ عجیبش دست میزد،برای شروع بد نبود،نه؟
+ نمیدونم پدرم کجاست بعدا آشناتون میکنم،فعلا بیا بریم خونه رو نشونت بدم
سهرا با هیجان گفت و بکهیون لبخند بزرگی تحویلش داد،اونهم به اندازهی سهرا مشتاق دیدن این عمارت بود!
...
یکساعت از زمانیکه سهرا بکهیون رو به تک تک دوستاش معرفی میکرد و عمارت رو نشونش میداد میگذشت و بکهیون واقعا خسته و کلافه شده بود،اینطور مهمونیها هیچوقت مورد علاقهش نبودن...مهمونیهایی که تنها هدفشون نشون دادن قدرت و ثروت بود!
- میتونم برم توی اتاقت عزیزم؟ نیاز به کمی استراحت دارم
بکهیون رو به سهرایی که اون رو سمت نوشیدنیها میکشید گفت و سهرا به سرعت دستش رو رها کرد و رو به روش ایستاد،دستش رو روی سر بکهیون گذاشت و گفت:
+ تب نداری،بدنت درد میاد؟ شاید معدته،نکنه سرما خوردی؟
با نگرانی گفت و بکهیون خندهای کرد.
- نه نگران نباش...یکم استراحت کنم میام
+ مطمئنی؟ میخوای بریم بیمارستان؟
- مطمئنم سهرا...من دیگه میرم تو هم به مهمونی برس،زود میام
از سهرا فاصله گرفت و سمت اتاقش قدم برداشت،خداروشکر میکرد که این بخش از عمارت خالیه و مجبور نیس مدام الکی لبخند بزنه!
دستگیرهی در اتاق سهرارو چرخوند و وارد شد،به محض ورودش جسمی که روی تختش بود توجهش رو جلب کرد،با تعجب جلو رفت و بالای سر مرد ایستاد.
+ وات د فاک؟ اینجا چیکار میکنی؟
با صدای تقریبا بلندی گفت اما مرد که صورتش مشخص نبود،تکونی نخورد پس به اجبار دستاش رو جلو برد و مرد رو تکون داد.
+ هی...تو توی اتاق دوست دختر من چیکار داری؟ نکنه...نکنه...
با چیزی که به ذهنش رسید دستاش رو عقب کشید و یک دستش رو با تعجب جلوی دهنش گذاشت.
+ نکنه همونی هستی که بهش پیام داده بود!
- چقدر حرف میزنی
با اتمام جملهی مرد سست شدن بدنش رو به وضوح احساس کرد،امکان نداشت خودش باشه و همینطور امکان نداشت که اشتباه کرده باشه و این مرد پارک چانیول نباشه!
با بلند شدن مرد و دیدن چهرهش ضربان قلبش شدت گرفت،باز هم توی این عمارت پارک چانیول رو دیده بود!
تکونی به بدنش داد و از روی تخت بلند شد،بخاطر الکل درک درستی از اینکه کجاست و داره چیکار میکنه نداشت و به سختی سعی در حفظ تعادلش داشت،بخاطر دور شدن از مردم نفرت انگیز به این اتاق پناه آورده بود و حالا بنظر میرسید گم شده!
- اینجا کجاست؟
با کلافگی از پسر ریزجثهی رو به روش پرسید و وقتی پسر جوابش رو نداد قدمی برداشت و بهش نزدیکتر شد،به چونهی پسر چنگ زد و با کمی فشار مجبورش کرد سرش رو بالا بگیره.
- ازت پرسیدم اینجا کجاست!
قبل از اینکه پسر بتونه جوابش رو بده با چیزی که به ذهنش رسید سوالش رو عوض کرد و پرسید:
- ساعت چنده؟
+ ده...نزدیک به ده
بکهیون با ترس زمزمه کرد و وقتی چونهش آزاد شد به سرعت دستش رو روش گذاشت،چرا آلفای جلوش انقدر قدرت داشت؟
- لعنت به همتون...تایم لایومم رسیده و من اینجا گیر افتادم
چانیول همونطور که نگاهش رو توی اتاق تاریک خالی میچرخوند با کلافگی و حرص زمزمه کرد و وقتی نگاهش روی بکهیون نشست پوزخندی زد.
- امیدوارم تا به حال لایوهامو ندیده باشی...بیا اینجا،امشب با تو لایو میگیرم!
نگاهش رو از چشمای بکهیون گرفت و به چشماش داد،دستش رو جلو برد و انگشت شصتش رو روی لبای بکهیون کشید.
- خوش طعم بنظر میان...این میتونه یه لایو راجب بفاک رفتشون باشه؟ کنجکاوم!
VOCÊ ESTÁ LENDO
🐺🍼 Your Man Calls Me Daddy 🍼🐺
Fanfic•|🖇Fiction: مــــردت ددی صــدام میـکنه Your Man Calls Me Daddy •|🖇Couple: Chanbaek •|🖇Gener: DaddyKink.Omegavers.Smut.Romance •|🖇Writer: WhiteNoise •༅🥂 Your Man Calls Me Daddy •༅🥂 پارک چانیول آلفای تتوآرتیست 38 سالهایه که 900K فالوور توی این...