Ch.4 - Marry Her

396 95 3
                                    

خیلی موذب دو زانو جلو مردی که خودش رو پدر کای معرفی کرد نشسته بود، حالا که ذهنش رو زیر و رو میکرد به یاد اورد امروز دقیقا 13 ام ماهه.

لبخند موذبی زد، کمی پاهاش رو جابجا کرد تا خون توشون جریان پیدا کنه و بعد با حالت عصبی و نگرانی گفت "اِم ... عالیجناب نوا... متاسفانه کای تا..." برگشت و به ساعت دیواری نگاه کرد "تا دو ساعت دیگه نمیاد... اگر چیزی میل دارید..."

نیشخندی گوشه لب نوا نشست و پای راستش رو روی زانوش با پای چپ جابجا کرد، نگاهش رو توی آپارتمان سهون چرخوند و بی توجه به حرفای اون گفت "باورم نمیشه اونا پسرای منن... ولی واقعا ابله هستن... هردوشون..." لبخند سهون کمی محو شد و از زیر پلکش نگاه دقیقی به مرد روبروش انداخت، در کمال تعجب اصلا نمیتونست حس این مرد رو بخونه، هیچ اثری از خوشحالی، ناراحتی یا حتی عصبانیت توش دیده نمیشد، خالی از حس به اطراف نگاه میکرد.

توی یه حرکت خیلی ناگهانی نوا خم شد و چونه سهون رو بین انگشت شست و اشاره اش گرفت، اونو کمی به دو طرف چرخوند تا بهتر همه جهات صورت خسته کسی که برای دیدنش امده بود ببینه.

سهون با چرخوندن نگاهش از چشم تو چشم شدن با این مرد عجیب خودداری میکرد، کنجکاو بود بدونه این مرد چرا اینجاس ولی جرات نمیکرد بپرسه. نوا بعد از چند لحظه دقت به صورت سهون اونو ول کرد و از جا بلند شد.

پشت سر سهون ایستاد و به آرومی گفت "کنجکاو بودم دلیل ترک خونه هر دو پسرم رو بدونم... اگر دوستتم به خوش قیافگی تو باشه به پسرام حق میدم ترجیح بدن به عنوان یه موجود معمولی این بیرون زندگی کنن" ابروهای سهون کمی بالا رفت و زیر لب هوف عصبی کرد، این یعنی نوا ازش خوشش امده و یه قدم به سمت برقراری ارتباط خوب با پدر همخونه اش برداشته بود.

هر دو پشت بهم بودن ولی مثل این میموند که نوا تک تک حرکات چهره سهون رو بدون دیدنش حدس زده باشه چون لبخند شیطنت آمیزی زد رو به مرد جوون پشت سرش چرخید، کنار گوشش خم شد و با همون لحن سرد ادامه داد "ولی... من اینجام تا بهت بگم بهتره کم کم آماده دوباره تنها زندگی کردن بشی." سهون خیلی سریع راست نشست، اینقدر باهوش بود که متوجه حرف نوا بشه ولی نمیدونست اون چرا میخواد کای رو ببره یا اصلا چرا این موضوع رو به اون اطلاع میده.

"میدونی من هیچ وقت پسرام رو مجبور به هیچکاری نکردم، مادراشونم مجبور نبودن، همیشه هرکاری دوست داشتن کردن، کای درباره برادراش چیزی بهت گفته؟" سهون به روبرو خیره شده بود، با نگرانی کمی سرش رو به دو طرف تکون داد "پس چی درباره اون میدونی؟ واقعا یکساله باهمید؟ خب بگذریم، کای جز چانیول برادرای دیگه ای هم داره، کیونگسو، لوهان و البته پادشاه جدید قلمرو پسر ارشدم کریس" سهون بازم چیزی نگفت و اینبار سرش رو در جواب جملات پر از غرور عالیجناب به بالا و پایین تکون داد، خیلی راحت داشت بدون هیچ دلیل منطقی از این مرد میترسید "تا الان هرکاری خواستن کردن، یکسال به کای فرصت دادم ولی حالا که اون نمیخواد برای زندگیش تصمیم درستی بگیره اینجام که من براش تصمیم بگیرم"

Aquamarine | Sekai / Chanbaek Ver CompleteWhere stories live. Discover now