Ch.9 - Not mine, His

340 67 15
                                    

به جبران این چند شب امشب دو قسمت گذاشتم اگر قسمت قبل رو نخوندین اول اونو بخونین

از لحظه باز شدن در، کای تک تک پولکای تنش رو حس میکرد که از جا بلند میشدن و سر جاشون برمیگشتن، بدنش کرخت شده بود و حتی درست نتونست با پدر و مادر سهون احوال پرسی کنه.

مادر سهون که زن مهربون و ارومی بود، لبخند شیرنی بهش زد و با آرامش گفت "اوه کای هم اینجاس، مدت هاست که ندیدمت پسرم" کای لبخند عصبی زد و سرش رو به ارومی تکون داد، از حالت نگاهش میشد فهمید دیگه فقط نگران نیست، میشد گفت وحشت کرده و میخواد از اونجا فرار کنه.

با صدای شکسته و کمی لرزون رو به آقای اوه کرد "سَ... سَ.. سلام... آجوشی" فقط دوتا کلمه و نفسش به شدت گرفته بود، نفس عمیقی کشید تا خفه نشه چون هر لحظه امکان داشت آب شش‌های خشک شده‌اش بخاطر استرس زیاد قاطی کنن و کنترل تنفسش رو دست بگیرن.

آقا اوه نگاه مشکوکی به هم‌خونه ساکت پسرش انداخت، کای یه مشکلی داشت و این از دید مردی که طی سالها حداقل 30 تا کارمند رو توی شعبه بانک اداره کرده بود دور نموند.

سهون دستش رو پشت کمر مادرش گذاشت و اونا رو سمت جایی که نشیمن محسوب میشد هدایت کرد. هر سه پشت میز کوچیک توی اتاق نشستن و کای به بهانه آوردن چیزی برای خوردن چند دقیقه ازشون دور شد.

از پشت سرش به خوبی صدای آقای اوه رو میشنید ولی سعی میکرد به روی خودش نیاره، پدر سهون با لحن ناراحتی رو به پسرش میگفت "چرا به کای نگفتی چند ساعت بره خونه برادرش یا یکی از دوستاش؟ این یه موضوع خانوادگیه فکر نمیکنی بودنش اینجا درست نیست؟" سهون چیزی نگفت ولی مادرش به آرومی دستش رو روی دست شوهرش گذاشت "یوبو... اینطوری نگو کای هم مثل خانواده‌اس" و با حرکات صورتش به همسرش فهموند که پسر برنزه ای که همش 10 قدم باهاشون فاصله داشت حتما صداشو میشنوه ولی آقا اوه با اخم جوابشو داد و با حرکاتش گفت که براش مهم نیست کای چه حسی پیدا میکنه وقتی موضوع به اینحد خصوصی باشه.

------------------------------------------

کیک و دوناتایی که از مغازه خودشون آورده بود توی ظرف گذاشت و با 3 تا لیوان کاپوچینو و یه لیوان چای برگشت، خوب یادش بود که تنها عضو خانواده اوه که از قهوه اصلا خوشش نمیاد مادره سهونه.

همین که سر میز نشست، متوجه نگاه خاص خانم اوه شد، به چشمای زن مسن نگاه کرد و سعی کرد با لبخند زدن مودب تر به نظر برسه.

پدر سهون سینه اش رو صاف کرد و سعی کرد حضور یه غریبه رو وسط یکی از مسائل خصوصی خانواده نادیده بگیره، تنها چیزی که توی ذهنش میگذشت این بود که حتی اگر پسر خودم متوجه خصوصی بودن این مسئله نیست کای شخصا نباید متوجه باشه و از اونجا بره؟ رو به سهون کرد و با همون صدای بم و صافش شروع به صحبت کردن کرد "خب نمیخوای این خانم جوان رو بهمون نشون بدی؟ هنوز اینجا نرسیده؟" نگاه خانم اوه بین چهره معذب کای و حالت نگران سهون جابجا شد و نفس عمیقی کشید، چیزی نگفت این مسئله باید بیان میشد تا تموم بشه، حتی به نظر کسی که دوست نداشت راز توی سینه‌اش بعد از اینهمه سال فاش بشه این قضیه زیادی کش امده بود و بلاخره پدر سهون هم باید متوجه همه چیزایی که سالها نادیده گرفته بود بشه.

Aquamarine | Sekai / Chanbaek Ver CompleteWhere stories live. Discover now