part 3

1.8K 343 41
                                    

پارت ۳

بعد گرفتن گوشیش از اتاق خارج شد و بدو به سمت تلوزیون رفت و روشنش کرد

یکی از شبکه های رادیو رو آهنگای خوبی پخش میکرد رو آورد.
روی موج رادیو یه آهنگ آروم و آرامشبخش بود.پس گذاشت همون طوری بمونه.

عادتش بود هروقت که میترسید یا نگران بود اهنگ آرومی میذاشتو صداشو زیاد میکرد .

کنترل تی وی رو روی مبل پرت کرد و به سمت آشپز خونه رفت.

در یخچالو باز کرد و چنتا تخم مرغو پیاز چه برداشت .

دلش به شدت هوس رول تخم مرغ به همراه کیمچی و برج سرخ شده کرده بود.

خودش یادش نمیومد از کی به آشپزی علاقه نشون داده بود ولی اینو یادشه که از وقتی ۱۰ سالش بود به کمک مامانش غذا های خوش رنگو لعابی درست میکرد.

بعد از گذاشتن ماهیتابه و گرم کردنش ،مقداری روغن ریخت و تخم مرغ مخلوط شده با پیازچه و نمک و فلفلو توی ماهیتابه ریخت .

تا وقتی که رول ها آماده بشن پای گاز ایستاده و اونا رو به خوبی درست کرد.

بعد از خاموش کردنِ گاز،دنبال ظرف برنجا گشت.
خوشبختانه مامانش قبل رفتن برنجو اماده کرده بود.وگرنه اصلا حال نداشت پاشه برنج درست کنه.

بعد از خوردن غذاش و گذاشتن ظرفا توی ظرف شویی،به سمت حال رفت و روی مبل شیرجه زد .

برای پیدا کردن گوشیش،چشم چرخوند و دیدش که روی میز عسلیه.

لبخند راضی ای از پیدا کردن گوشیش روی لباش نشست و خواست بلند شه که اونو بیاره
ولی...

همون لحظه همه برقا رفت و خونه کاملا تاریک شد.

سکوت بدی توی خونه حاکم شده بود.

تهیونگ از ترس نمیتونست حتی یک اینچ تکون بخوره.

چشماشو محکم روی هم فشار داد و به خودش تلقین کرد که چیز خاصی نیست .

کورمال کورمال،دوباره دنبال گوشیش گشت تا از نورش استفاده کنه تا بلکه ترسش کاهش پیدا کنه
بالاخره تونست به میز عسلی برسه و گوشیشو برداره.

سریع روشنش کرد و با دیدن شارژش که یک درصدو نشون میداد، به شانسش لعنت فرستاد.

درحالی که حواسش به فحش دادن به شانسش رفته بود، با صدای باز شدن همه پنجره ها از جاش پرید و جیغی از روی ترس کشید
از ترس نزدیک بود گریش بگیره.

قلبش گروم گروم تو سینش میکوبید و نفس هاش از ترس تند شده بودن.

با حس دستی کمرش،لرزید و با وحشت برگشت پشتش رو ببینه، ولی کسی نبود.

دوباره حس کرد سر یکی توی گردنشه و داره گردنشو بو میکنه
ازترس زیاد پاهاش مثل ژله شده بود و هرآن ممکن بود پخش زمین بشه


*جانگ کوک*

توی ابهامات بویی حس کردم

بوی وانیل عسل
بوی شیرین و مطلوبی که میدونستم برای بدنش با ارزششه.

چشمام رو به سختی باز کردم.

چند سال گذشته؟
۱۰۰۰سال؟
۳۰۰۰ سال؟
یا شایدم ۵۰۰۰ سال!

دقیق نمیدونم چند وقته که توی این خواب لعنتی فرو رفتم.
فقط میدونم زمانش رسیده که از جام بلند شم و تک تک اونا رو نابود کنم.

دوباره چشمام رو میبندم و این دفعه با قدرت باز میکنم .

پنج رنگ

به خاطر این رنگا چند صد سال تقریبا مرده بودم .

نفس هام از عصبانیت تند تر شد و باعث شد اون بوی فوق العاده یادم بیاد.

مطمئنم این بوی امگای منه
کسی که به خاطرش این همه سال صبر کردم

در تابوت رو باز کردم و ازش بیرون اومدم.
باقدرت خاک هارو از هم کنار زدم و بالاخره تونستم روشنایی روز رو ببینم.

چند ثانیه زیر نور آفتاب ایستادمو بعد نفس عمیقی کشیدم تا بوی دنیای بیرون مشاممو پر کنه.

دوباره اون بوی لعنتی توی دماغم پیچید و باعث شد دیگه نتونم صبر کنم

شروع کردم به دنبال کردن بو
میخواستم هرچه زودتر به صاحب اون عطر برسم.

میل و عطشی که توی وجودم بود کاری میکرد صبرمو از دست بدم و با سرعت فراطبیعیم،هرچه سریعتر به منشا اون بو برسم.

هر لحظه بو شدید تر میشد و این بهم میفهموند که دارم مسیر درستیو میرم
کم کم به یه کلبه میرسم
هرچند کلبه ای که اونجا بود با کلبه های قدیم تفاوتای خیلی زیادی داشت
تنها وجه اشتراکش این بود که تو جنگل قرار داشت

کلاه شنلم رو روی سرم کشیدم و داخل شدم

با دیدنش که توی گهواره ای قرار داره و از گریه زیاد چشمای قشنگش قرمزه،با دلسوزی به سمتش رفتم.

اون نوزاد با دیدن من گریش بیشتر شد و طوری که انگار دنبال یه سرپناهه دستاشو به سمتم دراز کرد.

با دیدن اون وضعیت قلبم مچاله شد و با نگرانی سمتش رفتم و اون رو از گهواره بلند کردم
اونو تو بغلم کشیدم و سرش رو کنار گردنم قرار دادم

با بویدن گردنم آروم گرفت و گریش بند اومد و وقتی هم که شروع به نوازش سر و کمرش کردم، خواب باعث شد پلکاب قشنگش روی هم بیفتن.

"خوب بخوابی امگای من"

____



هچی خوشباشید 😝❤

 ᗰY ՏᕼᗩᗪOᗯ ՏՏ1Where stories live. Discover now