part 5

1.8K 320 32
                                    

پارت ۵

تهیونگ *

- فکر کنم زمانش رسیده امگای من .... تو باید به زودی بوی منو بدی

با شنیدن صدای نسبتا بمی زیر گوشم،از ترس به خودم لرزیدم و نفس کشیدن رو یادم رفت.

اون فرد هم که انگار متوجه ترس من شده بود،دستاشو دورم حلقه کرد و بدنشو از پشت بهم چسبوند.

_لازم نیست بترسی.من قرار نیست بهت هیچ آسیبی بزنم.

با اینکه موقعیتم به طرز فاک واری وحشتناک بود
ولی نمیدونم چرا؛اونقدرام وحشت نکرده بودم.

ترس وجودمو گرفته بود ولی وحشت،نه!

موج صداش،نمیزاشت ازش خیلی بترسم و آغوش گرمش،انرژی منفی ای بهم القا نمیکرد.

انگار برام آشنا بود.

ولی مطمئن بودم هیچوقت تو عمرم همچین صدایی رو نشنیدم و تو همچین آغوشی نبودم.

+ت..تو کی هستی؟

با صدای لرزونم ازش پرسیدم و اون حلقه ی دستاشو دورم سفت تر کرد

_،تو منو نمیشناسی تهیونگ.ولی من خوب میشناسمت

+تو...اسممو از کجا میدونی؟

با لرزش محسوسی تو صدام پرسیدم که باعث پوزخندش شد

_گفتم که.من تورو خوب میشناسم.اون‌وقت اسمتو نباید بدونم؟

با لحن نسبتا مهربونش گفت و بعد روی پشت موهام بوسه زد.

با کارش مور مورم شد و خجالت کشیدم

+خواهش میکنم ازم فاصله بگیر

_نمیتونم

+چرا اون وقت؟

_چون چندصد ساله که منتظر لمس این بدنم

اوکی دیگه قضیه داشت مسخره میشد
این مرد قطعا مشکل روانی داشت.

+بالاخونت مشکل داره؟ولم کن!

با عصبانیت گفتم و به دستاش چنگ انداختم تا از دورم بازشون کنه

ولی لعنتی خیلی زور داشت

اون مرد بی توجه به اعتراضای سرشو توی گردنم فرو برد و نفس عمیقی کشید

با این کارش کل بدنم لرزید و داغ کردم

درسته که من رو گردنم حساس بودم ولی این واکنش زیادی بود!

از بی جنبگی خودم عصبی شدم و سرش داد زدم

+ولم کن!

بعد از چند ثانیه مکث،اون مرد ازم فاصله گرفت و حلقه ی دستاشو باز کرد.

به سرعت ازش فاصله گرفتم و تا جای ممکن روی زمین عقب عقب رفتم

_چرا ازم فرار میکنی؟من که کاریت ندارم

 ᗰY ՏᕼᗩᗪOᗯ ՏՏ1Onde histórias criam vida. Descubra agora