پارت ۱۶
(۳ روز بعد تبدیل شدن ساعت ۷ صبح )
با برخورد نور مزاحم خورشید به چشماش کمی هوشیار تر شده بود
ملافه ها تا روی شکم لوختشو پوشونده بود
همینکه مغز جونگ کوک شروع به لود شدن کرد پرده ها کشیده شد و کوک تونست چشماشو باز کنده
و فک کنین چی دید
اون یه فرشته سفید و کوچولورو با موهای بهم ریختش دید
و وقتی متوجه شد مثل اوسکلا دهنش بازه و با چشمای نیمه باز داره تهیونگو میبینه سعی کرد کمی جمعو جور کنه خودشو
تهیونگو که مثل بچه هایی شده بود که به زور از خواب بلندش کردن و دلش میخاد گریه کنه
به بغلش کشید و با بازوهای بزرگ و لختش دور بدن برهنه سفید برفیه امگارو پوشوند
دقیقا مثل کولایی که درختو بغل کرده
تهیونگ حرکتی از خودش نشون نداد و این برای جونگکوک هم بد بود هم خوب
خوبه چون اونا دارن بهم نزدیک تر میشن و بد خب .. تهیونگ قراره اونو فراموش کنه و این قلب هردوشونو به درد میاره
جونگکوک فکر های بدشو پس زد و با بو کردن موهای تهیونگ دوباره به خواب رفتن
با صدای اوق زدن کسی از خواب پرید نگاهی به کنارش انداخت با ندیدن تهیونگ
و باز بودن در دستشویی سری از روی تخت پایین اومد و با شلوار گشاد اسلشی که پاش بود سمت دستشویی دوید
تهیونگو دید که دستاشو به گوشه های روشویی تکه داده و داره اوق میزنه سمتش رفت و صورت رنگ پریده تولشو برگردوند
تهیونگ با بی حالی از اوق زدن زیاد و چشمای خمارش به کوک نگاه کرد
کوک شیر اب رو باز کرد و با شستن صورت تهیونگ سعی کرد حالشو بهتر کنه که دستای تهیونگ مانش شد
_حاله توهم بد میشه خودم انجامش میدم
جونگکوک برای ساکت کردن امگاش (هیشش ) ارومی کشید و با دستای بزرگش تهیونگ رو نگه داشت تا بتونه راحت تر صورتشو بشوره
تهیونگ احساس بهتری میکرد اما حس حالت تهوح هنوز ته دلش بود
جونگکوک تهیونگ رو به براید استایل بغل کرد و بعد پایین اومدن از پله ها به سمت اشپز خونه به راه افتاد
بعد نشوندن تهیونگ رو صندلی نگاهی به ساعت خونه انداخت که ساعت ۱۲ ظهر رو نشون میداد پس بهتر بود غذا درست میکرد
ولی بعد کلی جان کندن فقط تونست رامن درست کنه که همینم خوب بود
البته نصف بیشترشو خوددش خورد چون تهیونگ اصلا اشتها نداشت و بیشتر با بو کردن غذا حالش بد میشد
و البته که الفا حواسش بود
کوک از جاش بلند شد و سمت تهیونگ رفت و دوباره بغلش کرد
که صدای اروم و بیحال تهیونگ در اومد
_هیی کوک بزار خودم راه برم کجا میخوای ببریم
کوک بدون توجه بع ناله هایی غرغر تهیونگ سمت اتاق تهیونگ رفت و با نشوندن تهیونگ اخمو رو تخت سمت کمد رفت و لباس های گرم تهیونگو براشت تا تنش کنه
_هی تو اخر نگفتی کجا داریم میریم من خستمه یا نکن خودم میتونم اباس بپوشم
کوک تک خنده ای زد و سعی کرد لباس تهیونگو تنش کنه
+انقدر حرف نزن توله داریم میریم دکتر
تهیونگ با اخم کرد و به زور لباس خفه کننده رو تنش کرد
_تازه تولم خودتی
کوک درحالی که داشت پالتویی که برا بابای تهیونگ بود رو میپوشید بهش نگاهی انداخت و اون کیوت ترین صحنه ممکنو دید
تهیونگی که کلی لباس تنش بود و لباش اویزون بود
فاکی به زندگیش گفت و از اینکه باید اونو ترک میکرد لعنتی فرستاد
دست تهیونگو گرفت و و اروم به سمت ماشینی که برا نامجون بود رفتن کوک درو جلو رو برای تهیونگ باز کرد و بعد سوار شدنش
خودش سوار ماشین شد
وقتی که داشت درو میبست سایه ای رو دید که به سرعت از درختای جنگل گذشتن
با شک نگاه دیگه ای انداخت اما با ندیدن چیزی درو با شک بست
هوفی کشید و کمر بند تهیونگ رو بست
_میگم ؟
کوک نگاهی بهش انداخت
+چی میگی بیب ؟
تهیونگ با شک و مظلومی بهش نگاه کرد
_امپول میزنه بهم
کوک نگاه پوکری کرد و با درک حرف تهیونگ خندش گرفت اما سعی کرد نخنده
.+ نه بیب درد نداره
تهیونگ هوف کیوتی کشید و کوک لبخند روی لبش حکاکی شد
کوک ماشینو روشن کرد و به سمت بیمارستان حرکت کرد ....
نظر فراموش نشه ❤🌲
ESTÁS LEYENDO
ᗰY ՏᕼᗩᗪOᗯ ՏՏ1
Fantasía🛇درحال ادیت لطفا منتظر با شید ❤🛇 تهیونگ یه امگاست که تو دنیای ادما زندگی میکنه جونگ کوک یه اواتاره که بخاطر قدرت زیادش طلسم شده وقتی تهیونگ بدنیا میاد کوک با بوی جفتش بهوش میاد و ازش محافظت میکنه تا که تهیونگ به ۱۷ سالگی میرسه و اونوقته که میتو...