Part 1

121 20 2
                                    


⚔𝗞𝗶𝗻𝗴𝗱𝗼𝗺 𝗢𝗳 𝗕𝗹𝗼𝗼𝗱⚔

•Couples: BNyoung, Markson, KiHo (MonstaX)...
•Genre: Vampire, Dram, Smut, Romance, Imaginary...
•Characters: Got7 & MonstaX...
•Writen By: Mahnior...

.
.
.

Episode 1 ~
.
.
.

مامورهای امنیتی چشماشون داشت گرم میشد و گردنشون میوفتاد، که با صدای بلند آژیر از جا پریدن و هراسون به مانیتورها نگاه کردن.. دقیقا بالای سرشون دوتا پسر جوونِ سیاه پوش که صورت هاشون رو هم با نقاب سیاهی پوشونده بودن، از داخل کانال هایی که توی سقف بودن رد شدن.. با دقت و سریع راه باریکی که جلوی روشون بود رو چهار دستو پا طی کردن تا به دریچه ی انتهای اون دالان رسیدن...
دریچه رو باز کردن و از اون دالان بیرون رفتن و وارد پشت بام اون ساختمان شدن... خیلی کوتاه و سریع تابی به گردن و کمرهاشون دادن و به سمتی دویدن...
پسره قد بلندتر روی زانوهاش نشست روی زمین و کوله پشتیش رو باز کرد.. طنابشو بیرون آورد و خیلی محکم بستش به آرماتوری که اونجا بود، تا بتونن از ساختمون برن پایین... نگاهی به پسره دومی که کنارش بود کرد :
+بجنب بچه..
_هیونگ..
+بنال ..!
_بچه قیافته!
و پشت حرفش چینی به بینیش داد...
وونهو که طنابو بسته بود دور کمرش، نشست لبه بام و به ماشینی که پایین ساختمون آماده منتظرشون بود نگاه کرد :
+بعدا ادبت میکنم مارک! الان باید زودتر بریم!...
مارک لبخنده شیطونی زد و پشته سره وونهو هیونگش از ساختمون رفتن پایین.. پاهاشون به زمین نرسیده بود که طناب هارو از دور کمرهاشون باز کردن و خیلی سریع رفتن سمت ماشین و سریع سوار شدن.. وونهو جلو نشست و در حالی که لبخند پیروزمندانه ای زده بود، رو به راننده کرد :
+گاز بده یونگجه!
و پشت حرفش کوله ش رو انداخت عقب توی بغل مارک، و مارک هم رو هوا با خنده قاپیدش...
یونگجه که از لبخنده وونهو و مارک میتونست حدس بزنه همه چیز اوکی پیش رفته، پاش رو روی پدال گاز فشار داد و با سرعت راه افتاد... نگاهی به آیینه ی جلو و بغلش کرد... چشماش برقی از هیجان زد :
×کمربنداتونو ببندین پسرا!! هیجان تو راهه!...
ماشین شتاب بیشتری گرفت...
یونگجه با آخرین سرعت ممکن ماشین رو میروند.. مارک برگشت و پشت سرشو نگاه کرد و با دیدن دوتا ماشین گارد امنیتی که دنبالشون بودن آب دهنشو قورت داد... ترس داشت یکم سراغش میومد، که با ترمز ناگهانی ای که یونگجه زد، ماشین سره جاش میخ شد و مارک جای ترس تقریبا سکته زد!!
هر دو ماشینی که دنبالشون بودن ازشون رد شدن.. یونگجه لبخند کجی رو لباش نقش بست.. سریع فرمون رو پیچوند، دور زد و دوباره شتاب ماشین رفت بالا...
با سرعت تو کوچه های فرعی ویراژ میداد.. شب از نیمه گذشته بود.. همه جا ساکت بود و خیلی خلوت... بالاخره ماشین های گارد گمشون کرده بودن.. هر سه ساکت بودن تا اینکه بالاخره از مرکز شهر دور شدن و به سمت بالاشهر راه افتادن که یونگجه به حرف اومد :
×خب بگین کارا چطور بود؟!
وونهو انگار که از خلسه خارج شده باشه، با حرف یونگجه شیشه سمت خودشو داد پایین.. نقابشو از روی صورتش برداشت و انداختش روی داشبورد.. نیم نگاهی به یونگجه کرد :
+مثل همیشه!
یونگجه لبخندی زد و خواست جوابی بده که با دیدن ناگهانی کسی که داشت از خیابون رد میشد چشماش گرد شد... سعی کرد سرعتش رو کم کنه که بهش نخوره و هول هولکی فرمون رو پیچوند به سمت کنار جاده... پاش رو روی پدال ترمز فشار داد و بی اراده دادی زد...
صدای جیغ لاستیکا به شدت بلند شد... ماشین که متوقف شد سریع تو آینه نگاه کرد... آدمی که داشت رد میشد، افتاد بود روی زمین.. یونگجه درو باز کرد و با عجله پیاده شد... مارک سرشو تکیه داد به پشتی صندلی و دستاشو بغل کرد... اخمی کرد و بی حوصله غر زد :
*اه باز این یونگجه حس انسان دوستانش گل کرد!
وونهو بی توجه به غرغرای مارک روی صندلیش جابجا شد تا یونگجه و اون کسی رو که افتاده بود زمین ببینه...
یونگجه به سمت آدمی که تو خودش جمع شده بود رفت... اول فک کرده بود دختره، اما بهش که نزدیک شد مطمئن شد که یه پسر ریز جثه اس که توی هودی گشادش گم شده!! کلاه هودیش رو کنار زد و به سر زانوی شلوارش که پاره شده بود نگاه کرد.. یونگجه کنارش روی زانو نشست که پسر سرش رو آورد بالا و بی معطلی گفت :
-فکر نمیکنی زیادی تند میرونی؟! هم زانوم زخم شد و هم شلوارم پاره شد به لطفت!
یونگجه از اینکه اون پسر سالم بود لبخندی زد :
×فکر نمیکردم این موقع شب کسی از اینجا رد بشه!!
پسر بلافاصله با بلبل زبونی جواب داد :
-از این به بعد فکر کن...
یه تای ابروی یونگجه رفت بالا.. با اینحال گفت :
×میتونم ببرمت بیمارستان تا پاتو پانسمان کنن..
-لازم نکرده کار دارم...
پسر سعی کرد جوری از رو زمین بلند بشه، که به زانوش فشاری نیاد.. کوله پشتیش رو برداشت نگاه زیر چشمی ای به یونگجه کرد :
-برو رد کارت دیگه!!
یونگجه از رفتارش چشماش گرد شد.. دهنش رو باز کرد تا چیزی بگه، اما پسر خیلی سریع و لنگون لنگون از خیابون رد شد و رفت...
یونگجه شونه ای بالا انداخت و خواست برگرده توی ماشین که توجهش به دفترچه کوچیکی که رو زمین افتاده بود جلب شد... دوباره نگاهی به پسر که حالا داشت ازش دورتر هم میشد کرد.. زیپ کیفش باز بود!
خم شد و دفترچه رو برداشت.. گذاشتش تو جیبش و برگشت تو ماشین..
وونهو خیلی زود پرسید :
+چیشد؟؟
یونگجه همونطور که ماشین رو راه مینداخت گفت :
×چیزیش نشده بود... فقط زانوش زخم شده بود..
نیم ساعت به سکوت گذشت و توی این مدت فقط صدای گوشی مارک میومد که داشت باهاش بازی میکرد!
یونگجه روبه روی در اصلی عمارت بزرگشون ایستاد... دوتا بوق زد و چند لحظه بعد درهای ورودی باز شدن و یونگجه رفت داخل... وونهو و مارک با ذوقی که از دیدن عمارت دوباره توی دلشون افتاده بود، به محض ایستادن ماشین ازش پیاده شدن..
وونهو کوله رو از مارک گرفت و باهم به سمت ورودی عمارت راه افتادن... دو سمت در ورودی دو نگهبان ایستاده بودن که از شدت سرما نوک بینی هاشون به قرمزی میزد.. هوای این منطقه از سئول شب ها حسابی سرد میشد..
مارک جلوتر از وونهو راه افتاد.. از شادی یه مشتِ نسبتا آرومی زد تو شکم یکی از نگهبانا و رفتن داخل... بی توجه به احترامی که چندتا خدمتکارِ داخل سالن بهشون گذاشتن و خم شدن، وونهو رو به یکیشون کرد و گفت :
+والاروس تو اتاق خودشونن؟؟
با بله ای که شنیدن راهشونو سمت پله ها کج کردن...  هردو بی صبرانه از پله ها رفتن بالا.. پشت در اتاق مکثی کردن و بعد از چک کردن سر و وضعشون در زدن.. با سبز شدن چراغ کنار در، وونهو درو باز کرد و پا گذاشتن تو اتاق رئیسشون، والاروس...
اتاقی غرق در تاریکی... که تنها نور خیلی کمی توی اتاق وجود داشت.. اون هم در حدی بود که فقط بشه اندازه ی اشیا موجود در فضای اتاق رو تشخیص داد!!...
با صدای مردونه و بمی که توی اتاق پیچید، نگاهشون چرخید سمته میز :
-نتیجه؟!
وونهو با افتخار گفت :
+همه ی فرمایشات انجام شد قربان!
والاروس خیلی کوتاه و مختصر جواب داد :
-خوبه..!
با دستش دو تا ضربه زد روی میز...
وونهو سریع از کوله پشتیش یه دسته کاغذ رو بیرون آورد و گذاشت رو میز جلوی والاروس :
+بفرمایید قربان..
دودی تیو فضا، روبه روی صورت والاروس پخش شد و به ثانیه نکشید که بوی سیگاره محبوب رئیس به مشام مارک رسید.. نمیدونست چرا به سیگار آلرژی داشت.. مخصوصا سیگار والاروس!! سعی کرد نفس نکشه تا بوی تلخ سیگار اذیتش نکنه...
صدای بم والاروس دوباره شنیده شد :
-مرخصین...
وونهو و مارک تعظیمی کردن و از اتاق اومدن بیرون...
به محض خروجشون از اتاق، مارک زیر چشمی به دوربین مخفی بالای در نگاه کرد و خودش رو کنترل کرد.. تا از راهرو خارج شدن غر زدن هاش شروع شد! :
*دیدی؟؟ حتی یه تشکر خشک و خالیم نمیکنه!! اه اه...
وونهو لبخندی زد و آروم زد به بازوی مارک :
+تو که دیگه اونو از بچگی میشناسی! اینقدر غر نزن...
مارک اخمی کرد :
*اتفاقا چون از بچگی میشناسمش میگم باید تشکر کنه!!
وونهو با همون لبخندش سری تکون داد که با صدای یونگجه سر جفتشون چرخید به سمتش :
×بازم این تیتیش مامانی که داره غر میزنه؟!
وونهو از حرف یونگجه زد زیر خنده و یونگجه رو همراهی کرد... مارک دهن کجی ای بهشون کرد و راه افتاد رفت...
*مسخره ها...
طبق عادتشون که بعد از انجام یه کاره موفقیت آمیز باید تفریح میکردن، رفتن تو سالن بیلیارد... وونهو و مارک  مشغول بازی شدن و یونگجه روی مبل لم داده بود...
دفترچه ای که گذاشته بود تو جیبش رو بیرون آورد و بازش کرد...
"دست خطش خوبه!"
تو ذهنش گفت و چندتا صفحه برگشت عقب تا رسید به اولِ دفترچه... با دیدن اسمی که توی صفحه ی اول نوشته شده بود حدس زد که ممکنه اسم همون پسره باشه! آروم و زمزمه وار از روی اسمش خوند :
*پارک جین یونگ...!
با صدای اعتراض مارک نگاهش از دفترچه گرفته شد و افتاد به اون دو تا داداش رو به روش که داشتن سر تقلب تو بازی با هم چونه میزدن و تو سر و کله ی هم میزدن!!

《Kingdom Of Blood》Where stories live. Discover now