1

2.1K 259 9
                                    

پارچه دور گردنش تنگ شد،به حنجره‌ش فشار میورد.هری احساس خفگی میکرد.
با هرمشکلی بود نفس میکشیدو این باعث میشد عرق از پیشونیش سرازیر بشه و صورتش از گرما و استرس قرمز بشه
-خیلی تنگه!
رون اخم کرد.دستش رو دوباره اورد بالا و یکم ساتن قرمز رنگ رو شل تر کرد.
-هنوز تنگه
-هری فقط یه شبه تحملش کن.
-هی!دارم خفه میشما.
دستش رو دور گردنش برد و یکم پاپیون رو بازتر کرد.
-رون...شما با چیز مشکل ندارین؟ازدواج منو...جین...
موقعی که صحبت میکرد سلول هاش از شدت استرس بندری میزدن.انتظار داشت بعد از شیش ماه نامزدی گفتنش آسون‌تر باشه ولی هربار سخت‌تر از دفعه قبل میشد.هربار این کلمه توی گلوش گیر میکرد.رون که داشت خودش رو درست میکرد و جلوی آینه مشغول تنظیم کردن کراواتش بود بین ابروهای قرمزش خط عمیقی افتاد.
-البته که باهاش مشکلی نداریم.
صدای شلوغی بلند بود ولی صدای مالی بلندتر..
-هی بچه ها اونجا نه!اینجا بزارید!لونا تو ساقدوش عروس میتونی باشی؟
هری بیخال صداها شد و برگشت به پاپیون مسخره قرمز دور گردنش.هنوز خفه‌ش میکرد.کت و شلوار مشکی که هم رنگ موهاش بود و پیرهن سفیدی که زیرش پوشیده بود حسابی شیکش کرده بود.
دو ساعت دیگه مراسم شروع میشد...
چی‌میشه اگه اون نخواد عروسی کنه؟چی‌میشه اگه آماده نباشه؟چی‌میشه های زیادی از توی مخش میگذشت و میرفت.هری نگران این بود ک صدای توی سرش بلند پخش میشدو همه چی رو به باد می‌داد.کاش می‌تونست واقعا بگه ولی نمیشد.
همه ویزلی ها اومده بودن؛ البته ویزلی هارو که همیشه بود.چند تا مهمون جدید هم داشتن:فلور دلاکور که البته الان فلور ویزلی بود،آدری ویزلی،تدی لوپین‌و چند نفر دیگه.
همه اینها به کنار مالفوی؟
رون آهی کشیدو خودش رو روی تخت پرسی پرت کرد.بهترین دوستش و خواهرش قراره به زودی باهم ازدواج کنن...
-چیزی گفتی؟
-هیچی فقط گفتم...فک کردم تو خوشحال بنظر میرسی اما قیافه‌ت بیشتر استرسیه...ببین اگه دو طرفتون راضی هستین من مشکلی ندارم.
این جمله لبخند رو به لب هری اورد.راستش رو بخواین جینی قرار بود پاتر بشه واسه همین این چند روزه جینی‌ و هری رو ویزلی صدا میکردن که حسابی کفریشون کنن.
مثلن جورج همه ش میگفت:"سلام ویزلی!آخ حواسم نبود تو دیگه ویزلی نیستی!"
یا مثلا کینگزلی گفته بود"آرتور،پرسی،رونالد و حتی هری هم توی وزارت خونه کار میکنن.بزودی همه قراره ویزلی باشن"
جدا از جینی،هری تاحالا عاشق کسی نبود یا حداقل برای هیچ دختری حسی نداشت.بجز دو مورد چو چانگ که اون هم یه کراش مزخرف بود و همین چند وقت پیش با یه ماگل ازدواج کرد.
مورد دیگه فرق داشت،شخصی رو دیده بود که از هرلحاظ میخواستش...موهای بور و صورت رنگ پریده.
این اتفاق توی پاریس افتاد وقتی هری دنبال چندتا جادوگر سیاه افتاده بود.اون خاطرات هنوز از جلوی چشماش می‌گذشتن.
-هری حالت خوبه رفیق؟
سرش رو تکون داد و عرق روی صورت بیشتر شد.موهاش روی پیشونیش ریخت.با دستش موهاش رو عقب برد و لبخند زد.
-آره میشه واسم یه لیوان آب بیاری؟
-آره صبر کن الان برمیگردم.
کفشای مشکی براق رون روی پله صدا اینجاد می‌کردن.هری صدای مهمون هایی که به مالی سلام میکردنو تبریک میگفتن رو میشنید.جشن داشت شروع می‌شد!
قلب هری تندتر و تندتر می‌زد.خونش توی گوشاش جمع شدو اونارو قرمز کرد.
-پاتر این پاپیون چیه؟خیلی مسخره‌ت کرده.
به دلایل خاصی این کلمات دلداریش می‌داد.شاید چون خودش هم از این پاپیون خوشش نمی‌ا‌ومد.بدون عینک خیلی زشت بنظر می‌رسیدو زیر چشماش گودو روی بینیش دوتا سوراخ قرمز افتاده بود.
این فقط یه عروسیه!یه عروسی با جینی..
-سلام.
-ازدواجتون رو تبریک میگم.امیدوارم که تو و جینروا کنار هم به خوبی و خوشی زندگی کنین.
لبخند لب های رنگ پریده ش ناراحت به نظر میرسید.هری یه لحظه بهش خیره شد و سعی کرد بفهمه کیه.
-خیلی شبیه پدرتی..میدونی؟
بیشتر به صورت مالفوی خیره شد.مالفوی ها از جمله کسایی بودن که بعد از جنگ خیلی کمک کرده بودنو الان از بهترین دوستای بیل ویزلی بودن و واسه همین دعوت شده بود.البته هری زیاد راضی نبود(رون هم راضی نبود به رو نمی‌اورد).قبلا مالفوی توی جشن های خونوادگی ویزلی هاهم بود.مثلا برای شام کریسمس دعوت شده بود.اما بیشترش رو با فلور ،فرانسوی صحبت میکرد واسه همین هری زیاد ندیدش.قیافه مالفوی خیلی شبیه فلور بود.موی بور،چشم خاکستری، صورت کشیده.هری مجبور شد اعتراف کنه ک مالفوی جذابه اما اون هنوز هم مالفوی بود.
بهرحال هری نتونست دربرابر ویزلی ها مقاومت کنه ومجبور شد با مالفوی آشتی کنه.دوباره سروصدا های پایین زیاد شد و مالفوی پایین رفت که به مهمونا خوش آمد بگه.مغز هری دوباره به فکر ازدواجش با جینی افتاد.
هری زمزمه کرد:
-نه
-هری؟
لحن رون نگران بود.
-لیوان رو بگیر....
-نه
هری اینبار بلند تر گفت "نه"مطمئن نیست میخواد رون رو ساکت کنه یا خودش رو راضی کنه.
-هی این طبیعیه!یادته وقتی منو ماینی ازدواج کردیم من نزدیک بود شلوارمو خیس کنم؟درسته؟
-درسته
و پنجره رو باز کرد که هوا بیاد تو.هوای خنکی وارد اتاق شد و این خودش از استرس هری هم کرد ولی چشمش به مالی و هرماینی افتاد که داشتن تزیینات آخر رو توی حیاط بارو نصب میکردن.هری میخاست عروسی بی سروصدا و کوچیک باشه اما مالی اصرار داشت که باید حسابی جشن بگیرن چون جینی تنها دخترشه.
قلب هری از جاش میخاست کنده بشه..چه مشکلی داشت؟مگه جینی همون دختر رویا هاش نبود؟الان هم داشت باهاش ازدواج میکرد فقط همینو بعدش یه خونواده داشت..
هری توی ذهنش جینی رو تصور میکرد.لباس سفید پف پفی با آرایش ملایم و شنیون ساده با موهای قرمز سرش...

I'll give you five|drarryWhere stories live. Discover now