3

1.3K 231 11
                                    

هری دستشو مشت کرد و محکم روی تخت کوبید.آماده شد که سپر رو بعد از باز شدن دوباره فعال کنه.فکر کردن به رقابت خودشو مالفوی باعث میشد که مغزش روانی بشه و درباره چیزایی فکر کنه که...اه اصلا ولش کن.
فقط می‌تونست امیدوار باشه همونجور که دوستاش نتونستن مالفوی هم نتونه در رو باز کنه.این آرزو چند ثانیه بعد با چرخیدن دسته در از بین رفت
-تففف
مالفوی خندید.هری نمی‌تونست تصور کنه که مالفوی به چنین چیز مزخرفی خندیده.
-باهوش کی بودی تو پاتر؟تا کی باید بهت ثابت کنم ک من از تو بهترم؟
هری دهنش باز مونده بود.
-پرفرینگو اینتیموس.
نور سبز رنگی از چوب دستی هری بیرون زد و دوباره در رو قفل کرد.
-سلام پاتر
رون از پشت در فریاد زد"این عادلانه نیست!"
-سلام
مالفوی چوبش رو به سمت در گرفتو گفت:
-نوس استوتوس
هری تاحالا این طلسم رو نشنیده بود.نور نقره ای رنگ به سمت در رفت و یه حباب دورش درست کرد.
-خب الان میتونیم خصوصی صحبت کنیم.
مالفوی لیوان رو دواره پر از آب کرد.
-فعلا این رو بخور
هری کم مونده بود شاخ در بیاره.مالفوی عجیب بود...شبیه لوسیوس بود ولی هریو یاد اسنیپ می‌انداخت.لباس مالفوی خاص بود.کت و شلوار خاکستری با پیرهن سفید و کراوات سبز اسلیترین.این باعث میشد که همه‌چی با رنگ چشماش ست بشه.
وقتی هری به چشمای مالفوی نگاه کرد انتظار داشت که تمسخر رو توی چشماش ببینه اما چیز عجیبی رو دید.به خودش اجازه داد که چشماش روی صورت مرد حرکت کنه.فک زاویه دار،استخون گونه بلند،بینی کشیده و ...لب های صورتی رنگ پریده.تنها فرقی که مالفوی با پدرش داشت موهاش بود برخلاف اون بلند نبودن.
هری گفت:
-تو درمورد موهام نظر ندادی.
-چی؟
مالفوی پوزخند زدو کف دست هری با عرق یکی شد.
-حالا جدن موهام چطوره؟
مالفوی آهی کشیدو لیوان رو جلو تر برد.هری عقب تر رفت.
خب بهتون پیشنهاد می‌دم یه مالفوی رو اذیت نکنین وگرنه مجبور می‌شه خودش آب رو هل بده ته حلقتون.
مالفوی یکم جلو تر اومد و لیوان رو جلوی دهن هری گرفت.هری احساس کرد که آب،تمام شش هاش رو خنک کرده.مالفوی لیوان رو گذاشت روی میز اتاق پرسی و توی اتاق قدم زد و به لباسای قبلی هری نگاه کرد.
-مالفوی چرا اومدی اینجا؟
خط اخم هری عمیق شد.
-پاتر تو واقعا میخوای منو بکشی؟
-چی؟
-میدونی چیه؟من همه‌ش منتظرم به خودت بیای و بفهمی داری چکار میکنی.واقعا فکر نمی‌کردم که تو اینجوری باشی.ناجی بزرگ،ناجی شجاع و همه اینا...درواقع تو خیلی لجبازی و می‌ترسی اعتراف کنی که این فکرت اشتباه بود.می‌ترسی که ویزلی ها تورو رد کنن.
هری دهنش باز موند و سعی کرد جمله رو حضم کنه.
-پاتر خیلی هم دیر نشده.
-چی؟
-فکر میکرد تو باهوش تر از این حرفا باشی.
-من می‌خوام با جینی ازدواج کنم.فقط....
نگاه هری به لباسای عرقیش افتاد.مالفوی نزدیک تر شد و در یکی از کمدارو باز کرد و توش نگاه انداخت.هری چیزی توی شلوارش حس میکرد...بهرحال فقط چند سانتی متر با مرد دیگه فاصله داشت
-این چیه؟روانشناسی معکوس؟این کتاب به چه دردش میخوره؟
-نمیدونم واسه چیشه.
دراکو سرش رو تکون داد.هری به این فکر نکرده بود که چیزای توی کمد پرسی میتونن چرتو پرت باشن.اونو مالفوی دوست نبودن،دشمن هم نبودن،بعضی وقتا توی مهمونی های وزارت خونه شرکت میکردنو در حضور خانواده ویزلی مثل دوتا همکار رفتار میکردن.
-چرا اینجایی مالفوی؟
-من بهت گفتم
-نه نگفتی
گونه های‌مالفوی به طور کمی صورتی شد.حداقلش هری متوجه نشد.
-اومدم اینجا که باهات صحبت کنم
(کتاب بعدیو برداشت:راه هایی برای فرار از بیداری)این دیوونگیه!
چشمای خاکستری دراکو به هری افتاد که از لب پنجره به بیرون ‌نگاه میکرد.
-چرا اینجایی؟
مالفوی حرکت کردو روی تخت نشست.
-گوش کن هری
صدای آرومو یک نواختی داشت.ادامه داد:
-تو نمیتونی با جینروا ازدواج کنی.
هری شوکه شد.مشکل مالفوی با این ازدواج چی بود؟چقد مشکل مشکل شده امروز..
هری قبلا از جورج به عنوان شوخی شنیده بود که مالفوی روی جینی کراشه اما نکنه واقعا هست؟این فکر باعث میشد هری حس خشم داشته باشه.
-یه دلیل خوب واسم بیار.
مالفوی پاش رو رو پای دیگه ش گذاشت.
-پنج دلیل برای اینکه با جینروا مالی ویزلی ازدواج نکنی سراغ دارم.
هری نفسش قطع شد.

I'll give you five|drarryWhere stories live. Discover now