8

1.4K 217 3
                                    

انگشت شصتش روبه گونه مرد دیگه فشارداد و از هم جداشون کرد،نگاهش دوباره به لبهاش افتاد،این دفعه دیگه رنگ پریده نبودن،در عوض صورتی و ورم کرد شده بودن.
-خب-
دستای هری بدون فکر حرکت کردنو پارچه پیرهن دراکو رو گرفتن و به جلو اوردنش و دو باره به بوسه برگشتن،دراکو سرش رو خم کرد که بینی هاشون بهم برخورد نکنه...برای هردوشون هیچ چیز دیگه ای اهمیت نداشت.
هری تا جایی که امکان داشت زبوش رو به گلوی دراکو برد و تا تونست مزه مرد دیگه رو احساس کرد،دمای بدنشون مثل آتیش می‌موند،هری دستاش رو از پیرهن دراکو جدا کرد و به موهای دراکو برد و دراکو دستش رو به دور کمر هری حلقه کرد تا همو به هم نزدیک‌تر کنن.
جرات،عشق،هیجان.
هری از داشتن رابطه با جینی لذت میبرد،اما این چیز دیگه ای بود...برای بار اول با ی مرد همراه شده بود،باور نکردنی بود...همه این ها به کنار،پارتنرش مالفوی بود.
پای دراکو بین پاهاش بود و به دیکش می‌خورد،لب هاشون باهم میرقصیدن و هردو همراه بودن.
هری دستاشو پایین اورد و به باسن دراکو فشار داد که تا حدی که میتونه تحریکش کنه،هری می‌خواست هیچ لباسی مانعشون نباشه.در برابر لب های دراکو زمزمه کرد:
-من بیشتر نیاز دارم..
هر دو نفس نفس می‌زدن،دراکو به سمت گردن هری رفت و شروع به بوسیدن کرد،انقدر بوسید که دیگه به مکیدن تبدیل شده بود و نمیشد انتظار داشت که گردن هری کبود نباشه،کمد پرسی دیگه تحمل وزنشون رو نداشت.
-تو قبلا باید این کارو می‌کردی،بذار نشونت بدم که چقدر بیشتر می‌تونه باشه هری.
چیزی که از دراکو احساس می‌کرد صدهزار برابر احساس جینی بود،هیچ کدوم از اون ها نمی‌خواست ادامه نده،این چیز خوبی بود؟اذیت می‌شد که دراکو بتونه کنرلش کنه اما دلش چیز دیگه ای می‌خواست و پای دراکو بین رون هاش ازهمه چیز بیشتر خواستنیش میکرد...
هری به این فکر می‌کرد که اون نامزد داره،نباید ادامه بده...نباید چیزی بیشتر از این پیش بره اما تا نگاهش به لب های مرد دیگه می افتاد نظرش عوض می‌شد،هری دوباره سمت لبهاش رفت و اونو بوسید.دست های هری به سمت دکمه های پیرهن دراکو رفت و با سرعت اونارو باز کرد و پیرهن دراکو تقریبا افتاد.از هم جدا شدن نگاهش به بدن دراکو افتاد،خطوط سفیدی به صورت زیگزاگی روی بدن ورزیده ش وجود داشتن...هری دستش رو روی جای زخم ها کشید تا دستش به نیپل دراکو رسید.وقتی به اون رسید دراکو نفس نفس زد.هری که نقطه ضعی دراکو رو پیدا کرد بود مثل موج های دریا دست هاش رو روی بدن دراکو عبور میداد و آستین های پیرهن دراکو رو هم در اورد.
دراکو بهش اجازه می‌داد هر کاری بکنه...نفسش روی هری می‌ریخت و اونو روانی تر میکرد.الان دراکو فقط با شلوار خاکستری رنگ و کفش مشکی چرم بود.پیرهن هری رو در اورد و دوباره مثل اینکه تنها چیزی که نیاز دارن هستن همو بوسیدن.هری به کمد تکیه داد و اجاز داد دراکو تاپو بگیره.
دست هری بدون فکر جلو رفت و به سگک کمربند دراکو خورد
-هری.
هری جواب نداد
-چیکار میکنی؟
-چیزی که من میخوام.
چیزی که بهش نیاز داشت.هری نفسش رو بیرون داد و کمربند دراکو رو بیرون کشید،دکمه شلوارش رو باز کردو اجازه داد شلوارش بیفته...چیزی که میخواست از پشت باکسر دراکو با برجستگی خودش رو معلوم کرد بود.
هری روی زانوش نشست،توی پاریس هری نمی‌تونست اینکارو کنه..فقط می‌تونست همونجا دراز بکشه و توی احساساتش غرق بشه چون یه غریبه لمسش کرده بود و به راهش ادامه داده بود.
هری با هیجان اعلام کرد:
-من قبلا این کارو نکردم.
دست دراکو حرکت کردو بین موهای هری جا گرفت.
-لازم نیست اینکارو کنی...می‌دونی،هری من می‌خوام تو شاد باشی
هری سرش رو بالا اورد و به چشمای نقره‌ایش نگاه کرد.
نبضش تند شده بود، اگه وسطش خراب کنه چی؟ولی هر نبضش اینجوری میزد:
درا.کو درا.کو درا.کو
دراکو انگشتاشو بین موهای هری تکون داد و سرش رو نوازش کرد،هری دوباره به عملیاتش برگشت.
باکسر دراکو رو پایین انداخت،به جلو خم شد،با لذت تکون میخورد.هری انگشتاش رو به رون های مرد دیگه کشید،دراکو ناله می‌کرد.وقتی لبهاش اونو لمس کرد،انگشتای دراکو به سر هری فشار می‌اوردن و نمی‌ذاشتن به عقب برگرده...دراکو چیزی مثل دعا زمزمه میکرد.
هری می‌خواست هرچیزی رو احساس کنه،زانو هاش روی پارکت درد می‌کرد اما اهمیت نداد.
وزن دیک دراکو توی زبونش رو احساس میکرد،لبهاش شروع به حرکت کردن تا اینکه فکش درد گرفت،احساس میکرد بزرگ‌تر می‌شه..می‌تونست برخوردنش رو به خروسک ته حلقش حس کنه،واسه همین کنار کشید.
هری شروع به بوسیدن اطرافش کرد.
-هری،وای هری هری!
با دستاش سر هری رو دور کرد،اما هری دوباره به کارش برگشت و دوباره شروع به مکیدن کرد.
-هری،نک...نک.نکن من تحمل...نم..
هری احساس کرد که مایع گرمی به دهنش میریزه...ناخواسته قورتش داد،تلخ بود و شور.
دوباره مکید تا آخرین قطره ش هم رفت.عقب اومد نفس نفس زد.
-بیا اینجا.
دستورخشمگینانه و مالفوی مانند بود،درست مثل صاحب صدا.
دراکو محکم هری بالا اورد و باز هم به بوسه عمیق و نرم دیگه‌ای کشیدش.
-هیچوقت فکر نمیکردم این اتفاق بیفته.
دیک هری روانی شده بود و بالا و پایینو زیگزاگ تکون میخورد.
-منم همینطور.
دراکو لب های هریو اروم و کوتاه بوسید و ادامه داد:
-تو بیشتر از حدی که من ترجیح میدم لباس داری..
این حرف باعث خنده هر دوشون شد،هرچند حوصله خندیدن نداشتن،بیش از حد خسته بودن.
متوجه نشد که دراکو چقدر ناراحت به نظر میاد گوشه لبش کج شده،دوباره بوسیدش،تا اینکه همراهی کرد و هیچ هوایی برای نفس نداشتن.
صداش پر از نیاز بود:
-اون من بودم؟
دیک هریو توی دستش گرفت،هری ناله کرد؛دراکو آروم گفت:
-بالاخره فهمیدی؟
شروع به نوازشش کرد،باعث میشد هری بلرزه،یه بار،دوبار،سه بار...چرا هیچوقت نگفت؟
چشماش رو بست و خودش رو توی بغل دراکو جا داد،نفس مرد دیگه روی گردنش میدمید.
-دراکو
آروم گفت،مرد دیگه شوکه شد،به چشمای هری نگاه کرد،نگاهی ک بهش اهمیت می‌داد.
-هری
دستای دراکو گونه‌ش رو لمس کرد و انگشت شصت هری به گونه دراکو رفت و به چشمای نقره‌ایش خیره شد.
-درباره ش مطمئنی؟
صداش توی کلمه آخر شکسته،هری فهمید منظورش چیه،درباره کاری که میکنن نبود،درباره جینی بود،درباره عروسی بود.
قلب هری وقتی فکر میکرد کلی آدم اون پایین جمع شدن و منتظر هرین می‌خواست بایسته...جینی...اما دراکو...حق با دراکو بود،ازدواج درست نبود.هری قبل از ازدواج حقیقت رو می‌دونست،اما دراکو چیزهایی رو بهش گفته بود که قلبش می‌خواست...
الان فقط یه جواب می‌خواست،جرات گریفیندوریش رو جمع کردو توی بغل دراکو گفت:
-نه مطمئن نیستم
دراکو لب هاش رو به پیشونی هری فشار داد.
-من مطمئن نیستم.
حالا ، فقط یک پاسخ به سوال دراکو وجود داشت که می‌تونست با اون زندگی کنه.
دست های دراکو اون رو عقب برد،هری چیزی نگفت اما بوسه ای که زد،هزار چیز رو لو داد؛دستاش رو به کمر هری برد که صدای طلسم ها از پشت در بلند شد.
-لعنت به گرنجر و مغز باهوشش.
آخرین بوسه رو روی لب های هری گذاشت.
-ما تقریبن یه دیقه فرصت داریم که این بند و بساط رو درست کنیم،معلومه خودشو راسو باهم کار کردن..
هری پلک زدو سرش رو تکون داد.و برای بار آخر به مرد مو بلوند نگاه کرد که سعی داشت آستین هاشو درست کنه.
از وقتی که دراکو در رو باز کرده بود،چیزهی زیادی توی هری تغییر کرد.با اینکه تقریبا یک ساعت گذشته بود،اما ذهنش بیشتر از چندین سال رشد کرده بود.وقتی لباساشونو پوشیدن،هری کمربند دراکو رو بلند کردو بهش اشاره کرد.
-تو به این نیازی نداری مگه نه؟
دراکو عصبی شد از نگاهش معلوم بود.
-هری الان وقت بچه بازی نیست.
هری لبخند زد و به چشمای نقره ایش نگاه کرد و به سمتش رفت.دراکو پوزخند زدو کمربند رو بست،پاپیون هری رو برداشت تا واسه ش ببنده.دقیقن وقتی کارش تموم شد،حباب روی در صدای بلندی از خودش بوجود اورد و در اتاق پرسی باز شد.

I'll give you five|drarryWhere stories live. Discover now