•5•

176 61 60
                                    

برای من چاهِ بی‌انتهایی از محبت داشت؛
تنها عیبِ او این بود که مجبورم نمی‌کرد برای به دست آوردنِ این محبت تلاش کنم ... !
میچ البوم

از دید هوسوک

با صدای بلند افتادن یک جسم از خواب میپرم نگران به اطراف نگاه میکنم . من کجام؟ تازه یادم میاد که دومین روزیه که به خونه ی یونگی نقل مکان کردم .
از تخت پایین میام و به سمت منبع صدا میرم . یونگی از پشت پنجره به بیرون خونه خیره شد بود . بدون هیچ حرفی بهش خیره شده بودم موهای نرمش و اون پوست سفیدش من رو از خود بی خود میکرد . اون هودیه بافتنیش از سایزش بزرگتر بود و باعث میشد که سر شونه های خوشگلش مشخص بشه میتونستم تا خود صبح اون بدن زیبا رو ببوسم و خسته نشم .

محکم سری تکون میدم و افکارم رو پس میزنم اون فقط یه دوسته اون نباید بفهمه که تو احساسی بهش داری ... حالم داشت بد میشد .سر برگردوندم تا به سمت اتاقم برم که صدای یونگی سرجام میخکوبم کرد .

- کجا داری میری هوبی ؟

ابروم رو دادم بالا این الان هوبی صدام زد یه نیک نیم جدید ..
اروم اما شمرده گفتم: حس میکنم یکم خسته ام .

یونگی: اما تو که بیشتر از من خوابیدی .

جوابی نداشتم که بدم
یونگی با اروم ترین حد صداش گفت: نمیشه که همین طوری زل بزنی بهم بعد راحت بذاری بری .

با تعجب بهش نگاه کردم فاک یو هوسوک اون فهمیده با عجله گفتم : نه نه من بهت زل نزده بودم فقط تو فکر این بودم که صدای چی من رو از خواب خوشم بیرون کشیده .

یونگی بی تفاوت گفت : یکی از همین روانیا خودشو از طبقه بالایی من پایین انداخت البته علت این حجم صدا فقط برای وزن بیش از حد زیادش بود .

نباید اهمیت میدادم ولی ناخوداگاه از شنیدن واژه روانی که برای توصیف ما به کار برده بود حالم بد شد .

یونگی : هوبی بیا صبحونه بخوریم

دیگه هیچ اشتهایی برام باقی نمونده بود سری تکون دادم گفتم : میل ندارم یونگیا

یونگی سمتم اومد و گفت: از دیشبه چیزی نخوردی پس ...

دستم رو محکم گرفت و کشید سمت اشپزخونه ادامه داد: من اجازه نمیدم که راحت بری باید اول یه چیزی بخوری ب..هوسوک

مشکوک بهش نگاه کردم و هیچی نگفتم پشت میز نشستم و به صبحانه کاملی که درست کرده بود نگاه کردم .

شروع کردم به خوردن صبحانه یونگی بعد از خوردن یه لیوان شیر گفت : راستی هوسوک دیشب یه قوطی قرص از جیبت افتاد من هیچ وقت از این قوطی ها ندیده بودم برات گذاشتمش توی کیفی که همراهت اوردی .

با گفتن این حرف رنگم پرید . اون این قرص رو نمیشناسه؟ چرا انقدر حواس پرت بودم ؟ از کی تا حالا متوجه این چیزا نمیشدم .

suffering of love[L.S And Sope ]Donde viven las historias. Descúbrelo ahora