به انگشت هایت بگو
لب های مرا ببوسند
به انگشت هایت بگو
راه بیفتند روی صورتم
توی موهام
قدم زدن در این شب گرم
حالت را خوب می کند
گل من!
گاهی نفس عمیق بکش و
نگذار تنم از حسودی بمیرد ...#عباس_معروفی
از دید تهیونگ :
در حالی که به جسد کارا نگاه میکردم به جونگ کوک نزدیک شدم .مرگ کارا همه چیز رو به یک باره بهم ریخته بود . جونگ کوک چند وقتی بود که جز گریه کردن کاری نمیکرد. اون به معنای واقعی نه غذایی میخورد و نه حرفی میزد. نگاه دیگه ای بهش میکنم اگه ساعت ها روش کار نمیکردم مطمئنا الان وسط این جمعیت اشک میریخت . همونطور که با دستام بازی میکردم و منتظر تموم شدن مراسم بودم، صدای اشنای زین رو از پشت سرم شنیدم. بیش از حد نزدیک بود پس دقیقا پشتم ایستاده.
زین: بعد این همه سال چه دیدار صمیمانه ای.
نیم نگاهی به بقیه پسرا میندازم اونا هم شوکه شده بودن برمیگردم و به زین نگاه میکنم .
لویی: اینو ما باید بگیم .
اونی که سرشو انداخت پایین و پشت پا زد به گذشته ای که بین ما بود تو بودی .جونگ کوک بازوی لویی رو گرفت و کمی به نشونه ی اخطار فشار داد ولی انگار لویی توی یه دنیای دیگه ای بود . واکنش لویی برای ما خیلی عجیب نبود میدونستیم که دیر یا زود لویی و زین همدیگه رو میبینن و این اتفاق رخ میده . زین صمیمی ترین دوست لویی بود اما با کاری که زین کرد دوستی اون دو نفر به بدترین شکل تموم شد .
لویی: حیف شد زین ...
حیف شد که تو همچین موقعیتی دیدمت . نمیتونم حرف هایی رو که شش ساله توی سینه ام حبس کردم که بهت بزنم رو الان بگم .. چه مسخره !! دیدار صمیمانه ؟ من و تو چه صمیمیتی باهم داریم؟زین: توی این شش سال فکر میکردم یکم بزرگ شده باشی تاملینسون ...
زین کمی جلوتر اومد و رو به روی لویی وایساد .
کوکی نگاهی به من از روی ترس کرد و دوباره به اون دو نفره خیره شد .زین: اما همچنان یه پسر بچه پررو و بی خاصیتی که فقط بلدی داد بزنی خیلی دلم میخواد بدونم هنوز اون ادم نچسب و دورو هستی یا نه ؟ .شش ساله که حرفاتو حبس کردی ؟ چرا ؟ جرات نداشتی بیای و مستقیم با من حرف بزنی ؟ پسربچه بیچاره . چقدر ترحم انگیزی .
به هردو نفر ، نگاهی کردم . نمیتونستم بگم نترسیدم. زین میتونست همون لحظه مهر پایان به سرنوشت لویی بزنه برای همین گفتم : اقای مالیک اگه میشه اینبار بگذرید و به مراسم برسید .
مشخص بود که لویی حالش خوب نیست عصبی بهم نگاهی کرد .انگار انتظار داشت ساکت باشم و بذارم که جواب توهینی که زین بهش کرده بود رو بده اما بهترین راه برای نجات دادن جونش این بود که ساکتش کنم .
KAMU SEDANG MEMBACA
suffering of love[L.S And Sope ]
Fiksi Penggemar[ و من دانسته جرم عشق تورا به دوش کشیدم .ای سنگین ترین گناه من ] در دنیای من عشقو احساسات پوچ انسان ها راه نداره اینجا ما یاد گرفتیم هر نوع احساسی بیماری محسوب میشه بیماری خطرناکی که سالانه انسان های زیادی رو از بین برده . در دنیای من عشق بزرگترین...