ساعت خواب بود. باید زود میخوابیدن تا فردا بعد از دو روز تعطیل به مدرسه برن ولی صحبت کردن با کوک واجبتر بود.
روی تخت سمتش چرخید: "کوکی؟ کلاغه برام ازت خبر آورده کارهای بدی کردی..."
_کلاغ کیه؟ نامجون هیونگ؟ یا تهیونگ؟
با چشمهای بسته گفت و باعث شد جین لعنتی به تیز بودن اون بچه بفرسته. خدا میدونست با نامجون چکار کرده که منتظر چقولی از جانبش بود. سعی کرد جدی باشه: "نخیر. اصلا به کلاغش چکار داری؟ کار خوبی نکردی حالا دست پیش میگیری پس نیوفتی؟"_چکار کردم؟
چشمهاش رو بالاخره باز کرد و پرسید.جین راضی ازین که توجهش رو جلب کرده گفت: "بهم دروغ گفتی. یونا واقعا دوستته؟"
_خب ترسیدم دعوام کنی.
_مرد واقعی هیچوقت از ترسش دروغ نمیگه.
_یعنی الان راستشو بگم؟
_ممنون میشم.
_خب میدونی هیونگ؛ من خیلی فکر کردم و به این نتیجه رسیدم در مورد مرد شدن حق با دوستامه. هر مردی باید دوست دختر داشته باشه. تازه چند وقت پیش هم که یونگی هیونگ توی دورهمی فامیلی گفت با یه دختر دوست شده مامان و عمه کلی ذوق کردن و گفتن اینطوری دیگه کارهای بد قدیمش رو هم تکرار نمیکنه.
جین چند لحظه سکوت کرد. اون بچه خیلی هم مقصر نبود. عوامل دست به دست هم داده بود. سعی کرد خیلی ساده و تفهیمی توضیح بده: "ببین کوک! متوجهم که تو این تصمیم رو گرفتی تا بزرگ بشی و دست از شیطنتهات برداری اما این راهش نیست. چون هر چیز یه سنی داره. بزار یه مثال بزنم؛ تو چرا سرکار نمیری؟"
_چون سخته؟
_بله و تو با جثه کوچیکت زود ازش خسته میشی. هر وقت به سن ۱۸ سال رسیدی میتونی مثل من و یا مادر و پدرت کار کنی. دوست دختر داشتن هم سن داره.
_سن چند سال؟؟؟
_نمیدونم برای هرکس متفاوته. در واقع اون دوستی با بقیه دوستیها متفاوته. چطور بگم؟ اونا با هم دوستن تا در آینده نزدیک ازدواج کنن.
_یعنی مامان و بابام اول باهم دوست بودن؟
_نمیدونم... شاید.
_جین هیونگ؟
_بله؟
_من دیگه نمیتونم با یونا دوست باشم.
_البته که میتونی اما...
_متوجه شدم. سعی میکنم باهاش کات کنم.
جین دیگه نتونست جلوی خودش بگیره و با رها کردن سرش روی بالشت به تفکرات کوک قهقهه زد.
بعد از جمع و جور کردن خودش گفت: "درضمن. یکار بد دیگم کردی"_چه غلطی کردم؟
_دل دوستت رو شکوندی. تهیونگ بخاطر اینکه دعوت کردن یونا رو بهش ترجیح دادی و ازون بدتر بهش دروغ گفتی از دستت ناراحته.
_دیدی گفتم کلاغه تهیونگه.
جین چپچپ نگاهش کرد که باعث شد فورا از ترسش اضافه کنه: "فردا مثل یک مرد ازش عذرخواهی میکنم."
_کار خوبی میکنی. شب بخیر.
_شب بخیر.
و هر دو رو به دیوار روبهروشون چرخیدن تا وارد دنیای خواب بشن.روز بعد دوشنبه، روز شانس سوکجین بود و بهترین ساعتها رو در مدرسه گذروند.
وقتی به خونه برگشت فکر کرد حتما با آشتی تهیونگ و جونگکوک روزش تکمیل میشه اما عصر با ورود کوک با دماغ ترکیده که نصف وزنش روی تهیونگ با انگشت درفته انداخته بود، فهمید درسرها پایان نداره.
حتی فکر درمورد کتککاری تهکوک آزاردهنده بود. بیاختیار، بدون توجه به ته سمت کوکی که تلو میخورد رفت و با کندنش از روی زمین پسر بچه رو درآغوش گرفت و در رو پشت سرش باز گذاشت تا تهیونگ هم وارد خونه بشه.
بعد از بند اومدن خون دماغ کوک انگار تمام انرژی جین رو از بدنش کشیدن، رو مبل وا رفت. اما بیاد دست تهیونگ دوباره از جا بلد شد. همونطور انگشت اشاره پسر رو برسی میکرد پرسید: "چه اتفاقی براتون افتاد؟"
تهیونگ سریع جواب داد: "کوکی از سجین هیونگ کتک خورد."
_چی؟ اون دیگه کیه؟
_یکی از انتظاماتهای سال آخری مدرسس.
کوک با صدای تحلیل رفته گفت: "میخواست پولام رو بزور ازم بگیره."
ته ادامه داد: "منم دیر رسیدم اونم با مشتش کار کوک رو یسره کرد."
جین بعد از 'آه' غلیظی گفت: "مگه شما دوتا با هم به زنگ تفریح نمیرین؟"
_امروز نه. آخه...
_آخه چی؟
کوک جواب داد: "تهیونگ هنوز با من قهره."
_صد دفعه گفتم من قهر نیستم. قهر کار بچههاست.
_اره جون خودت... اگر قهر نیستی چرا ولم کردی به امون خدا تا از سجین عین چی کتک بخورم؟
تهیونگ حرفی برای گفتن نداشت. چه میگفت؟ اینکه، 'غرورم نذاشت عذرخواهیت رو قبول کنم' ؟
کوک که جوابی جز سکوت دریافت نکرد با دلخوری از جا بلند شد و بعد از تشکر آرومی از جین به طبقه بالا رفت.
تهیونگ با لب و لوچ آویزون توی افکارش غرق شده بود که جین توجهش رو جلب کرد: "براتون غذا میکشم. ببر بالا با هم بخورید."
_اگه بشقاب غذا رو بکوبه تو صورتم چی؟
_این کارو نمیکنه. بهم اعتماد کن. فقط کافیه یخورده مهربونتر بشی.
جین فکر میکرد هردوشون به این خلوت دوتایی نیاز دارن تا دوستی خدشهدار کودکانشون رو ترمیم کنن. پس بعد از فرستادن تهیونگ به طبقه بالا خودش تنهایی مشغول خوردن شام شد.
سه ساعت گذشته بود و هنوز دو پسر ظروف کثیف غذا رو برنگردونده بودن. جین با کنجکاوی تصمیم گرفت سرو گوشی آب بده.
با باز کردن لای در اتاق دو طرف لبهاش کش اومد. دو پسر کنارهم و در خلاف جهت همدیگه روی تخت یک نفره بخواب رفته بودن. کوک با دهان نیمه باز و تهیونگ درحالی که پاهای کوک که جلوی صورتش بود رو در آغوش گرفته بود، صحنه کیوتی رو آفریده بودن و خروپف ضعیفشون توی اتاق پیچیده بود.
جین با برداشتن ظروف، بارضایت اتاق رو ترک کرد.
YOU ARE READING
دو هفتهی لعنتی
Fanfictionخانم و آقای جئون هردو محقق باستان شناس هستند و برای اولین بار برای یک ماموریت کاری مجبور به ترک دو هفتهایه فرزندشون میشوند اما مشکل اینجاست که چه کسی مسئولیت نگهداری از جونگکوک ده ساله پرجنب و جوش رو قبول میکنه؟؟؟ 🍕 اسم: دو هفته لعنتی 🍕 ژانر: کم...