روزها پشت سرهم میگذشت و یکی از بهترین دوران رو برای جینکوک پدید میاورد.
روز چهارشنبه هر دو از مدرسه برگشته بودن. جین جلو گاز ایستاده بود و کوک لبه کانتر نشسته بود تا بهتر برای هیونگش با آب و تاب از اتفاقات مدرسه تعریف کنه: "خلاصه حسابی از دست یونا کفری شده بودم که به من نگفته بود توی مدرسه ما درس میخونه. تهیونگ هم برای اینکه حواسمو پرت کنه به سالن غذاخوری رفت تا برام کیک موزی بخره اما تموم شده بود و مجبور شد با روش یکم خشونت آمیز کیک یکی از بچهها رو ازش بگیره..."
_صد دفعه بهت گفتم این کار درستی نیست. تو نباید واسش ذوق کنی که دوباره تکرارش کنه.
_درست میگی هیونگ... ولی باید اون لحظه که ببر خفته درون ته زنده شده بود رو میدیدی که چقدر جذاب روی کیک پرید. اینجوری 'یااااا'...
و تلاش کرد تا مثل دوستش دهنش گشاد و چشمهاش خشن بنظر برسه.جین با خنده سری تکون داد و به کارش ادامه داد. کوک دوست داشت از نامجون خبردار بشه. اینکه آیا به پیشنهادش عمل کرده بود یا نه؟ پس پرسید: "هیونگ مدرسه شما چخبر؟"
_مدرسه ما خب بعضیها به دنبال مردمآزارین و بعضی فقط درس میخونن.
_کسی که دیگه اذیتت نکرد؟
_نه خداروشکر از وقتی موهام به رنگ عادی درومده دیگه کمتر کسی بهم کار داره.
_حتی نامجون هیونگ؟
جین لبخندی زد: "اونکه خیلی پسر خوبی شده."
کوکی سعی کرد مثلا سوپرایز بشه: "اوه جدی میگی؟"
_اره، بطرز عجیبی خیلی مهربون شده. تازه امروز با موتورش من رو به خونه رسوند.اینبار واقعا کوک تعجب کرد. در واقع پیشنهادش به نامجون تیری بود که به دل تاریکی شلیک کرده بود و انتظار داشت پسر با تصور اینکه اون یه بچه خیالاتیه بهش توجهی نکنه اما ظاهرا دونستن اینکه جین هیونگ به کی علاقهمنده براش ارزشمندتر از این حرفا بود.
با صدای زنگ گوشی جین زنجیره تفکراتش پاره شد.
جین با هیجان گفت: "کوکی؟ بیا ببین کی داره زنگ میزنه..."
پسر گوشی رو در دست گرفت و متوجه شد پدرش تماس تصویری برقرار کرده.
ساعتی با خوشحالی و دلتنگی با مادر و پدرش که در هتل بزرگی نشسته بودند صحبت کرد.زن و شوهر متعجب اما راضی از ارتباط قوی شکل گرفته بین فرزندشون و پسر جوون رفع دلتنگی کردند و اعلام کردن که دو روز دیگه سر موعد ۱۴ روزه و با اتمام تحقیقاتشون به خونه برمیگردن.
بعد از قطع تماس کوک با لبهای آویزون گفت: "یعنی دو روز دیگه از اینجا میری هیونگ؟"
_اره ولی ما باز هم میتونیم همدیگه رو ببینیم.
_واقعا؟
_البته.
جین که دید باز هم سکوت پسر طولانی شده، فکری کرد تا حالش رو عوض کنه: "ببینم نظرت چیه پسفردا قبل از رفتنم یه دورهمی بگیریم؟"
VOUS LISEZ
دو هفتهی لعنتی
Fanfictionخانم و آقای جئون هردو محقق باستان شناس هستند و برای اولین بار برای یک ماموریت کاری مجبور به ترک دو هفتهایه فرزندشون میشوند اما مشکل اینجاست که چه کسی مسئولیت نگهداری از جونگکوک ده ساله پرجنب و جوش رو قبول میکنه؟؟؟ 🍕 اسم: دو هفته لعنتی 🍕 ژانر: کم...