۷. قهر مال بچه‌هاست

591 154 18
                                    

صبح روز شنبه جین تصور کرد وسط جنگلهای آفریقا، توسط یکی از بچه شامپانزه‌های بومی بیدار شده. اما وقتی ویندوزش بالا اومد متوجه شد اون موجود مو قهوه‌ای که با خوشه موز روی شکمش بپر بپر میکنه کوکیه که میخواد صبحانه شیرموز بخوره.

بعد از اینکه مطمئن شد جین هیونگ رو بیدار کرده به آشپزخونه رفت تا صبحانه رو درست کنه.
جین نمیفهمید چرا وقتی اون بچه میتونست این کار رو خودش انجام بده اونو بیدار میکرد؟ انگار عادت کرده بود هر لحظه هیونگشو کنار خودش داشته باشه.

یونا همون شب گذشته خونه رو ترک کرده بود. حالا کوک سرحال به همراه جین و نامجون که مثل پنگوئن راه میرفت دور میز صبحانه نشسته بودند.

بعد از صبحانه نامجون تکالیف کوک رو که نوشته بود بهش برگردوند: "خب حالا بگو ببینم جین هیونگت عاشق کی شده؟"

_بنظرت کار درستیه من راز هیونگمو به این راحتی فاش کنم؟

نامجون چشمهاش رو در کاسه چرخوند: "دیگه چی میخوای؟ خوراکی؟"

_مگه من بچم؟

_نیستی؟

_نخیرم!

_خب پس چی؟

_یه شرط داره.

_چه شرطی؟
نامجون داشت از سر و کله زدن با اون نیم وجبی خسته میشد که: "باید این هفته با جین هیونگ درست رفتار کنی."

_چی؟ چرا؟

_تا تعطیلات آخرهفته بعدی، هر روز صبحها به دنبالش میای و ظهرها هم برش میگردونی، تو مدرسه جلوی دوستاش بهش متلک نمیندازی و زور نمیگی، توی صف سلف هم جاش وایمیسی و براش ناهار میگیری و ترجیحا مشق‌هاش رو هم مینویسی.

کوکی با گردن کج شده گفت و باعث اعتراض پسر شد: "یعنی چی شاید من نخوام جلوی دوستام این کارهارو بکنم."

پسر شونه‌ای بالا انداخت: "خب نکن. ولی یادت باشه هر وقت تصمیم گرفتی رفتارت رو عوض کنی، حتی اگه بهت نگم خودت متوجه میشی اون ادم کیه." و با کتابهاش از پسر دور شد.

جین تا جلوی در همراهیش کرد و بعد از رفتن دوباره با کوک تنها شد: "نظرت درمورد گردش آخر هفته چیه پسر؟"

_شهربااااازی.

_خیلی خب پس آماده شو بریم شهربازی.

این خاصیت جین بود که هر بچه‌ای رو به عهدش میسپردند، به کلی فراموش میکرد که مادر و پدری هم داشته. کوک هم مستثنا نبود و جوری با پسر احساس راحتی میکرد که انگار سالیان ساله کنار هم زندگی میکنند.

وقتی از شهربازی خارج شدن کوکی کمی تلو میخورد و کاملا صداش بخاطر جیغهای ممتد خفه شده بود.

جین معترض پرسید: "چرا بهم نگفتی از ترن هوایی میترسی؟"

با صدایی که به زور شنیده میشد و حرکات دست گفت: "من نمیترسم."

دو هفته‌ی لعنتیHikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin