۵. دوست دختر

593 158 16
                                    

روز چهارشنبه جین همراه کوک به مدرسه رفت و تونست کیم تهیونگ قهرمان و پدرش رو از نزدیک ملاقات کنه.

سوپرمنی که کوکی میخواست به مدرسه جین ببره تا زورگوها رو بزنه تنها چند سانت از خود کوک قد بلندتر بود و برعکس چهره پسر، قیافه‌ای شرور, چشمهای کشیده، لبهای نازک و لحن آمیانه‌ای هنگام حرف زدن داشت.

جین مثل یک سرپرست تمام مدت در مدرسه وضعیت پسر رو بررسی میکرد. متوجه شد هوش ذاتی خوبی داره اما گاها در ریاضی به مشکل میخوره یا از روی حواس پرتی نمره‌هاش رو از دست میده.
باقی معلمها ازش راضی بودن فقط میگفتن توی کارگاه فعالیتهای عملی سرگرم بازی و شیطنت با تهیونگه!

جین تا ساعت ناهارخوری اونجا بود و متوجه شد اون بچه درمورد حرف گوش کن بودنش دروغ نگفته و هیچ کدوم از آتیشهایی که داخل خونه میسوزوند رو در مدرسه پیاده نمیکرد و کاملا آروم بود و این نشونه تربیت درستش بود و اینکه واقعا بعضی اوقات انقدر ساکت و سربه‌زیر میشد که مورد هجوم همکلاسیهای خبیثش قرار میگرفت؛ البته تهیونگ خیالش رو از این بابت راحت میکرد که دست اون بچه‌ها به کوک نمیخوره، پس جین با خیال راحت به خونه برگشت.

اون شب بعد از شام جین با کتاب و جزوه فلسفش وارد اتاق پسرک‌ شد: "نظرت چیه باهم درس بخونیم؟"
کوکی خنده ناباوری کرد. جین برعکس تمام نوجوون‌ها هیچ ادعایی نداشت و حتی برای اینکه پسر کوچکتر حس بدی پیدا نکنه خودش رو با اون در یک سطح جمع میبست.

کوک گفت: "اما درسهای من کجا و درسهای تو کجا هیونگ؟"

_چه فرقی داره؟ اول مسئله‌های ریاضی تو رو حل میکنیم و بعد تو از من سوال بپرس.

بعد از یک ساعت کلنجار تمام تمرینهای کوک رو مرور کردن و بعد کوکی به صورت طوطی‌وار سوالات جزوه فلسفه رو میخوند و با چشمهاش جوابهایی که جین به تندی عنوان میکرد رو دنبال میکرد تا چیزی رو جا نندازه.

روزها پشت سر هم میگذشت و حالا جونگکوکی که چشم دیدن اون پرستار موقت رو نداشت هر روز با اشتیاق دیدنش و خوردن دستپخت جادوییش به خونه میومد، ساعتها کنار هم به تکالیف مدرسشون رسیدگی میکردن و حرف میزدند. هر روز از روزی که گذرونده بودن میگفتن؛ جین از نامجون که حسابی سربه‌سرش میزاشت میگفت البته پیشنهادش و کراش نامجون رو برای بچه سانسور میکرد. کوک هم از معلم شکم گنده علوم اجتماعیش که سختگیری‌های بیجا میکرد و فانی‌هایی که از تهیونگ یاد گرفته بود میگفت.

پسر بچه با گردن کج شده گفت: "هیونگ امروز یکی از بچه‌های مدرسه داشت از راه‌های مرد شدن میگفت."

_خب؟

_اون میگفت باید هرکی دوست دختر داشته باشه تا مرد بشه.

_واقعا خودت فکر میکنی همچین چیزی ممکن باشه؟

_خب نمیدونم...

دو هفته‌ی لعنتیNơi câu chuyện tồn tại. Hãy khám phá bây giờ