ساعت ۶ عصر بود که جونگکوک وارد خونه شد. کمی ساک کوچیک ورزشی روی دوشش رو جابهجا کرد ولی قبل از اینکه از پلههای مارپیچ بالا بره متوجه صدای پدر و مادرش از اتاق غذاخوری شد.
صدای گیرای پدرش بود که میگفت: "عزیزم انقدر نگران نباش! یکاریش میکنیم."
_اوه ایسول خودتم میدونی نمیتونیم این سفر رو کنسل کنیم. چطور میتونم نگران تنهایی پسرم نباشم؟
کوک ابروهاش رو بالا انداخت و با هیجان بیشتر گوش داد.
ایسول: "میتونیم بزاریمش پیش مادرم به رانندشم میگم مثل سابق اونو به مدرسه و کلاس شناش برسونه."
خانم جئون بعداز 'آه' ناامیدی در اتاق غذاخوری رو باز کرد و متوجه حضور پسرش شد.کوک ظاهرا ده سال داشت ولی با وجود تمام شیطنتهاش به اندازه یک پسر بالغ باهوش بود، در لحظه وانمود کرد که داشته از اونجا عبور میکرده تا به موقع درمورد موضوع احتمالی باهاش صحبت بشه. پس با دیدن مادرش خودش رو به حالت هیجانی دروغین دراورد: "مامان!"
آماندا دولا شد و بعد از بوسه آبداری به گونه نرم پسرش پرسید: "حالت چطوره دلاور؟"
پسر ناراضی از جای بوسه روی گونش، بینیش رو چین داد و گفت: "خوبم. فقط گرسنم." و تعظیم نصفه و نیمهای به پدرش کرد.
آماندا: "پس برو لباسهات رو عوض کن تا غذا بخوریم."
پسر 'مثلا' یواشکی به حالت پچپچ وار از مادرش پرسید: "باز هم از اون اسپاگتیهای بوگندو داریم؟"
زن با بیپروایی به لحن خندهدار پسرش قهقهه زد که باعث چشم غرهی ایسول شد.منظور از اسپاگتی بوگندو دستپخت پدرش بود؛ اما مادرش با اطمینان گفت: "نه امروز غذای مورد علاقت رو داریم خیالت راحت."
پس پسر با سرعت فشنگ به اتاقش رفت تا آماده خوردن پیتزای ایتالیایی بشه.اون بچه شانس زیادی در تغذیه نداشت چون نه پدر و نه مادرش توانایی در آشپزی نداشتند و اکثر مواقع مجبور بود نیازهای بدنش رو با غذاهای حاضری و یا دستپخت مادربزرگش رفع کنه.
اون شب هم مثل همیشه قبل از تاریکی مطلق آسمون شام رو خوردند.
کوک جلوی تیوی مشغول تماشای مسابقه رقص بود که متوجه صدای پدرش شد: "جونگکوکا، میتونیم چند دقیقهای باهم صحبت کنیم؟"
ایسول معمولا روحیه شوخ طبعی داشت و وقتی از این لحن جدی استفاده کرده بود یعنی خواسته مهمی از پسر داره.کوکی صدای تلویزیون رو بست و نگاهش رو به مرد انداخت.
آماندا با یک سینی قهوه که البته در لیوان کوک فقط شیر وجود داشت به جمعشون پیوست.
کوک سریع معترض شد: "منم قهوه میخواستم." علاقه این پسر به اینکه مثل بزرگترها رفتار کنه غیرقابل انکار بود اما فقط کافی بود اون ساعت از شب کافئین مصرف کنه تا اجازه خواب رو از همه بگیره.
آماندا توضیح داد: "اما قهوه برات مضره کوک."ایسول برای جلوگیری از بحث احتمالی شروع کرد: "جونگکوک! بعد از مدتها یک ماموریت دو هفتهای به من و مادرت واگذار شده."
اون زن و مرد هردو باستان شناس بودند و درواقع در یکی از ماموریتهاشون هم باهم آشنا شدند وگرنه آماندا هرگز فکرش رو هم نمیکرد روزی با مردی کرهای ازدواج کنه. حالا پسرشون هم بخوبی از موقعیت شغلی آنها مطلع بود چون تا دوسال پیش هم در این سفرها گاهی همراهیشون میکرد. پس فورا پیشنهاد داد: "خب من هم همراهتون میام."
YOU ARE READING
دو هفتهی لعنتی
Fanfictionخانم و آقای جئون هردو محقق باستان شناس هستند و برای اولین بار برای یک ماموریت کاری مجبور به ترک دو هفتهایه فرزندشون میشوند اما مشکل اینجاست که چه کسی مسئولیت نگهداری از جونگکوک ده ساله پرجنب و جوش رو قبول میکنه؟؟؟ 🍕 اسم: دو هفته لعنتی 🍕 ژانر: کم...