۱۰. یه مرد واقعی

805 196 57
                                    

ساعت حدودا به هفت میرسید که در خونه توسط کلید ایسول باز شد. زن و مرد وقتی پا داخل خونه گذاشتن همه چیز از تمیزی میدرخشید! در واقع بخاطر مشغله زیاد هیچوقت نمیتونستن درست خونه رو تمیز کنن.

مبلهای استیل برق میزد و کوسنها با ترتیب رنگ روشون مرتب چیده شده بود. چراغهای خونه اکثرا روشن بود و حیات در اون جریان داشت و از همه جالب‌تر بوی مست کننده غذای خونگی از آشپزخونه به مشام میرسید. آماندا با دلتنگی و تعجب مشغول دید زدن خونش بود که...

_مامااان.
اون کوچولو اکتیوش بود که با قدمهای کوتاه و سریع بدنشو در آغوش زن رها کرد.

ایسول هم پسرشو در آغوش گرفت و بوسید ولی کم‌کم داشت دقت میکرد اون بچه برای اولین بار لباسشو درست به تن کرده بود. پاچه‌ها و آستینهاش سرجاش بود و تمامی دکمه‌های پیراهن سفید و تمیزش درست بسته شده بود و موهایی که بوی عطر شامپو میداد به یک سمت شونه شده بود.

_خوش آمدین!
این صدای جین بود که به طبقه پایین اومد و تعظیم نود درجه‌ای به زن و مرد کرد.

هنگام خوردن غذا جین برای خارج کردن اونها از شوک پرسید: "نظرتون چیه خانم جئون؟"

_نمیدونم چی بگم؟ همه چی از قبلش هم بهتر شده...
گفت و نگاهی به پسرش که روی صندلی وسط جین و نامجون نشسته و هرازگاهی چند تکه گوشت سوا کرده در ظرف سوکجین قرار میداد، انداخت. در واقع این کار از خود جین بهش سرایت پیدا کرده بود. مواقعی ‌که مواد دارای پروتئین بیشتر رو توی ظرف کوکی میریخت و میگفت اگه میخواد بزرگ بشه باید بخوره.

بعد از شام ایسول جین رو به گوشه‌ای کشید و به زور مجبورش کرد تا دستمزد بابت نگه داری از پسرش رو قبول کنه.

آخر شب نامجون چمدون همکلاسیش رو به طبقه پایین آورد تا از اون خونه خداحافظی کنند.

جدایی برای کوکی سخت شده بود. چطور میتونست از جین هیونگ و دستپختش و نصیحتهای هر شبش دل بکنه. اون آدمی بود که کوکی حتی آلزایمر هم میگرفت فراموشش نمیکرد چون بهش درس مرد شدن داده بود. بهش فهموند زورگویی از نشونه‌های مرد بودن نیست، مهربونی و صبوریه که از آدم یه مرد میسازه. کوکی یاد گرفت میتونه توی مدرسه بخاطر دستپخت خوب یا توانایی در بچه‌داری مسخره بشه ولی از همه اونها قدرتمندتر باشه چون عقلش اون رو راهنمایی میکنه، فهمید میتونه دوست‌دختر نداشته باشه ولی انقدر جذبه داشته باشه تا مردی مثل نامجون رو رام خودش کنه و یاد گرفت ادمهای تخس و خشن هم مثل تهیونگ توی دلشون صلح و مهربونی رو ترجیح میدن و با کسی مثل خودشون دوست نمیشن.
دستهاش رو به سختی دور گردن جین حلقه کرد و گونش رو بوسید.

خداحافظی برای جین هم سخت بود. کسی که بچه‌ها رو بخاطر پاکیشون میپرستید حالا به حضور هر روز کوک عادت کرده بود، به خنده‌های موشیش، به پرحرفی‌هاش، به اینکه ناگهان یه بلایی سرش بیاره و حتی به 'جین هیونگ' گفتناش.

دو هفته‌ی لعنتیDonde viven las historias. Descúbrelo ahora