_exhausting_

201 40 12
                                    

_خببببب به پناهگااااه خوش اومدیییییید

جیمین لباشو از هم فاصله داد و سرشو کج کرد.

+واو...خدای من

همه‌ی اون ها حیرت زده به ساختمون بزرگ و قدیمی رو به روشون زل زده بودن.
جونگکوک که بخاطر ذوق جیمین لبخند محوی رو لباش نقش بسته بود با صدای گرفته‌ای اروم کنار گوش جیمین زمزمه کرد.

×بنظرت...کیا میتونن اونجا باشن؟

جیمین با لبای غنچه شده و با ذوقی که سعی در پنهون کردنش داشت بهش نگا کرد.اون پسر لحظه‌ای از وول خوردن دست نمیکشید!

+عاحح خب...بریم ببینیم بانی

جونگکوک نگاهشو از لبای جیمین گرفت و به بقیه‌ که داشتن با هم سر غذا دعوا میکردن داد.
نزدیکشون رفت و اروم لباس یونگی رو کشید و همراه خودش سمت همون ساختمون قدیمی که نامجون شی بهش میگفت "پناهگاه" برد.
جیمین و تهیونگ با لبخند به هم نگا کردن و این جیمین بود که لحظه ای ذوق زده و جوگیر شد و خودشو تو بغل تهیونگ انداخت.

+عیییح تهیونگ شی خیلی وقت بود منتظر این لحظه بودم

لبخند پررنگی میزنه و از بغل تهیونگ بیرون میاد و تهیونگ رو با افکار عجیب و متعجبش تنها میزاره.

+هی بیا بریم

نامجون داد میزنه و اونارو سمت در ورودی اونجا هدایت میکنه.
بعد از اینکه وارد میشن متعجب به هم نگاه میکنن..‌چون تصوری که اونها از این مکان داشتن اصلا شبیه واقعیتش نبود...
دور تا دور اونجا پر از چادر های مسافرتی و پر از ریخت و پاش بود
دیوار های پوسیده شده و شلوغیه اونجا تنها چیزی بود که به چشم میخورد
بوی بدی که ناشی از انواع غذاهای فاسد و بوی مردم اونجا بود،باعث شده بود اونجا رو غیر قابل تحمل کنه!
جیمین که با دیدن وضع اونجا پکر شده بود و ناراحت به زمین زل زده بود ، توجه ی تهیونگ رو به خودش جلب کرد
تهیونگ یکمی مکث کرد و یدفه رفت جلوی بقیه و خطاب به مردم اونجا داد زد:

+اهم...سلااااام.من کیم تهیونگ هستم
و ... منو دوستام قراره چند روزی اینجا بمونیم

با لبخند مستطیلی به جیمین نگا میکنه و به حرفاش ادامه میده:

+و قراره...اینجا رو مثل خونه‌ی خودمون بکنیم...

جیمین که متعجب به تهیونگ نگا میکرد تمام سعیش رو میکرد که نخنده!
جلوتر میاد و تهیونگ رو عقب میکشه.

+هی...الان همه فک میکنن ما دیوونه‌ایم

_نه خب...میخوام اینجارو اوکی بکنیم و...هممون با هم اینجا زندگی کنیم

جیمین ابروهاشو بالا میندازه و پوزخند ریزی رو لباش میشینه.

+هوممم فکر جالبی کردی کیم تهیونگ

و این بود آغاز راهی که به آسیب ختم میشد!

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~

خسته کننده بود...
زندگی بین تعداد زیادی از مرده های متحرک و عجیب طاقت فرسا بود
اما خب انسان هایی که امیدشون رو از زندگی از دست داده بودن..تنها خواستشون مرگ بود
و این رو خودشون هم میدونستن!
اما بقیه‌ی افراد..تنها چیزی که در ذهنشون میگذشت جمله‌ی کوتاهی بود که بار ها و بار ها براشون تکرار میشد.."من باید زنده بمونم".
اما تا کِی؟تا کی زنده موندن فایده داره؟
مگه به دنبال زنده بودن..نباید زندگی کرد؟

ناگهان با حس دستی رو شونه‌اش از افکار پیچیده و تکراریش بیرون اومد.

_هی جیمینا..رفتی تو فکر...همه چی خوبه؟

جیمین با لبخند محوی، سرش رو اروم به نشونه‌ی _عاره_ تکون داد و سپس دستش رو روش دست جونگکوک گذاشت.‌

+جونگکوکاح..بنظرت...تا کی این وضع ادامه پیدا میکنه؟

جونگکوک هیچ نظری نداشت...خودش هم میدونست که چنین وضعی، چیزی نیست که بشه به راحتیا از شرش خلاص شد! البته بخاطر راحت کردن خیال بهترین دوستش، حاضر بود دست به هر کاری بزنه...

_نگران نباش موچی کوچولو..یادت رفته که هر چیزی تموم میشه؟

+عاره..حتی چیزهای خوب تموم میشن. اگه وضعیت آروم و بدون مشکل چندانی که الان داریم هم تموم بشه چی؟اگه دوباره همه چی...

انگشت جونگکوک که روی لب‌های نرم جیمین قرار گرفت، مانع ادامه‌ی حرف او شد. جونگکوک که تنها خواستش تو این موقع راحت کردن خیال جیمین و دور کردن اون از افکار منفیش بود، با صدای ملایم و مهربونی زمزمه کرد

_حتی اگه دنیا هم به پایان برسه مطمئن باش یکی هست که همچنان قراره اذیتت بکنه و روت کرم بریزه. همین بانی‌ای که الان رو به روت نشسته... یونو؟

جیمین خنده‌ی بلندی سر داد و محکم انگشت کوک رو گاز گرفت که باعث شد جونگکوک هیسی بخاطر درد انگشتش بکشه.

_یااااااا درد دااااشت

+حقته بانیه کرم ریز

و خنده‌ی پی در پی اون دو بود که پایان دهنده‌ی بحث و نگرانیِ جیمین بود...:)
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~

خب خببب من برگشتممم:}
عا خب یه معذرت خواهی بهتون بدهکارم چون واقعا فیکو دیر آپ کردم و منتظرتون گذاشتم
عا  حتما منتظر پارتای بعد باشید چون چیزهای واقعا عجیبی در انتظاره▪︎-▪︎
و خب یه قکوچولو قراره سبک نوشتن فیکو تغییر بدم..امیدوارم دوسش داشته باشییید:)
رح دیگ همین..

You've reached the end of published parts.

⏰ Last updated: May 10, 2021 ⏰

Add this story to your Library to get notified about new parts!

°•poison•°Where stories live. Discover now