Pain

265 52 4
                                    

حدود ۲ روز گذشته بود و مامانم حتی یه کلمه هم با من حرف نمیزد. غم مریضی بابا و اتفاقی که دو روز پیش افتاد بهش فشار آورده بود. همه ی ما دلتنگ بابا بودیم ولی اون نمیزاشت به دیدنش بریم . دلیلش رو نمیدونستم و احساس میکردم دلیلی که به خاطرش ما از دیدن بابا محروم شدیم دلیل منطقی نیست.
مامانم کلا بهم بی توجهی میکرد و نمیزاشت براش توضیح بدم که من روحمم از چرتو پرتایی ک اون لعنتی بهم بافت خبر نداشته و نداره‌ .
لعنت بهش. اگ یه بار دیگ فقط ببینمش الهه های اسمون باید کمکش کنن.
به طرف مامانم که داشت تلوزیون نگاه میکرد ، رفتم . بالاخره که باید شجاعت به خرج بدم ! نفس عمیق کشیدم و کنترل تلوزیون رو برداشتم و تلوزیون رو خاموش کردم . بعد از اینکه نگاه عصبی و دلخورش رو دیدم کاملا از کارم پشیمون شدم . الان باید چیکار کنم ؟ بگم ببخشید که کنترلت رو برداشتم ؟ بگم من گوه خوردم خواستم شجاعت به خرج بدم ؟ اما بدنم بی اختیار به سمتش کشیده شد و کنارش نشستم . سرم رو روی شونش گذاشتم و دستمو دور کمرش قلاب کردم . چشمام رو بستم و بعد از دو روز باهاش صحبت کردم.

+مامان...

ولی اون همچنان نگاهش به اونطرف هال بود .

+مامان... خواهش میکنم ... یه لحظه به من نگاه کن ... خواهش میکنم ... بعدش کاملا از من دور شو ... بعدش خودم ازت دور میشم...فقط ... فقط بزار حرفم رو بزنم ... بعدش دیگه من رو نمیبینی باشه ؟ قول میدم ... نه من تو رو میبینم نه تو منو ... قول میدم

مامانم فقط نگاهش رو به کوسن کنار من داد و من با لبخند به حرفم ادامه دادم

+مامان ... من نمیدونم چی در موردم فکر میکنی . ولی هر چی فکر میکنی اشکالی نداره . هر چی باشه تو میتونی هر جوری بخوای قضاوتم کنی

اشک گوشه ی چشمم رو با لباسش پاک کردم

+میدونم تو اشتباه درموردم متوجه شدی. قسم میخورم . اون حرفا دروغ بود . اگه اجازه بدی تموم ماجرا رو برات تعریف میکنم . فقط لطفا باور کن منم مثل تو از شنیدن حرفای اون احمق تعجب کردم.

یکمی مکث کردم . اشک دیدم رو تار کرده بود و این صدا و بغض من بود ک شکست.

+به ... به روح ته مین...قسم....قسم میخورم

مامانم هم کمی اشک تو چشماش حلقه زد ولی تونست اون رو مهار کنه .

+اون پسر ... من حتی اون رو نمیشناسم .

فرصت رو غنیمت شمردم و تموم ماجرا رو براش تعریف کردم . و وقتی نظرش کاملا عوض شد بوسه ای روی گونش زدم و باز هم بغلش کردم . وقتی صدای گرفته و ناراحتش رو شنیدم سرم رو بالا بردم و نگاهش کردم.

_جیمین

_من بهت دروغ گفتم

تعجب کردم و منتظر موندم ادامه ی حرفش رو بزنه

_من فقط نگران حالت بودم . نمیدونستم چطوری میخوای واکنش نشون بدی

من توی گیج ترین حالت کاملا سیخ نشستم و نگاهم رو به چشمای پر اشکش دادم

_با...بابات

_اون به خاطر تصادف ... رفته تو کما و به همین دلیل حدود یه هفته بدون اون داریم زندگی میکنیم

ذهنم خاموش بود .‌ خاموش تر از اونی که حتی بخوام به از دست دادنش فکر کنم . چرا ؟ چرا باید غم دو سال پیش برام تکرار بشه ؟ چرا باید این حس مزخرف برام تکرار بشه؟ سکوت تنها حق من در برابر این اتفاقات بود . اشکام این بار با سرعت بیشتری صورتم رو تر میکردن .
من دیگه نمیتونستم .
نمیتونستم بابام رو هم مثل جانگ سون از دست بدم . نمیتونستم . اون نباید اینطوری و الان ما رو تنها بزاره .
برای چی داریم مدام مجازات میشیم ؟
برای کدوم گناهِ نکرده؟
سرمو مث بچگیام روی پاهاش گذاشتم و اون در حالی ک موهامو نوازش می کرد زیرلب آوازی رو برام زمزمه کرد.

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
قشنگام ووت و کامنت فراموش نشه ❤^^

°•poison•°Where stories live. Discover now