Bevenge

240 47 8
                                    

به دنیا آوردن من مثل دادن یه دنیای خالی از احساس به یه موجود زندست...
مثل شکنجه برای روح کسی که بی تقصیره
مثل من
.
.
بابام با تاکسی رفت خونه ...من و مامانم هم منتظر موندیم تا جیهیون از خونه ی خانوم کیم بیرون بیاد و اون رو هم ببریم خونه

+مامان

_جانم

+به جیهیون چی بگیم؟

_خب...

+اون الان انتظار کسی رو داره تا به طرفتش بدوئه و یه بغل گرم رو ازش هدیه بگیره ... ولی الان چی ؟ببینه بابا روی ویلچر نشسته چه حسی پیدا میکنه ؟

_عزیزم ... شاید جیهیون خیلی بچه باشه...ولی شاید هم بتونه درک کنه

+چی رو درک کنه؟ اینکه ما فقط برای بدبختی کشیدن به وجود اومدیم؟

سکوت حکم فرما شد...مامانم نگاهش رو از من گرفت و به جیهیونی که دوان دوان به طرفمون میومد دوخت . اون هم ، عصبی بود...عصبی و مضطرب...
و میدونست که هیچ کاری نمیتونه جلوی این عصبانیت رو بگیره.
تقریبا خیلی وقته که این مضطرب بودن از خانواده‌ی ما نمیره . حتی تلاش های پی در پی هم برای از بین بردنش کافی نبود.

_نیازی نیست هیچ کاری بکنیم...فقط کافیه هممون لبخند بزنیم . و طوری وانمود کنیم که اتفاق خیلی بدی نیوفتاده

هه ...
لبخند زدن دلیل میخواد...
ولی من دلیلی برای لبخند زدن ندارم...

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~

بعد از پوشیدن کاپشنم رفتم بیرون . میخواستم تنها باشم ...
و هر چه قدر توان دارم راه برم ...
نگاهم ، سردی خاصی داشت . حتی سردتر از سردی زمستون . حتی سردتر از برفی که دونه دونه روی زمین رو میپوشوند.
سعی کردم ، قدم هامو روی رد پاهایی که روی زمین پر از برفه بزارم . قدمای بزرگ و کوچیک
اهمیت نداشت که داشتم از سرما میلزیدم ولی میخواستم یه هدف برای زندگیم پیدا کنم...
کلاهم رو کاملا انداختم رو سرم و شال گردنم رو تا دماغم دادم بالا . طوری که فقط یه ذره از چشمام معلوم بود .
و فقط با قدمای تند به سمت کافه رفتم تا یه قهوه‌ی داغ بگیرم .
اما وسط راه به عده‌ای از مردم رسیدم که دور چیزی جمع شده بودن
نمیخواستم اهمیت بدم ولی بی اختیار به طرف اون محل کشیده شدم .
یه دختر فقیر روی زمین برفی افتاده بود .
بنظر میومد نفس نمیکشید و به خاطر سرما بیهوش شده . و حتی تکون هم نمیخورد
عده‌ی دیگه ای به آمبولانس زنگ زدن و بقیه هم شروع به فیلم گرفتن کردن
من عقب رفتم تا از اون جمعیت خارج شم...ولی پام به پای یکی گیر کرد و....
چشمام رو بستم و منتظر موندم تا سرم به زمین بخوره ولی در کمال تعجب چشم هام رو باز کردم و نگاهم به صورت پسری که کمرم رو گرفته بود افتاد‌. واقعا باید ازش تشکر کنم که نزاشت جلوی اینهمه آدم نقش زمین بشم
ولی یه چیزی مشکل داشت
اون پسر ...
و دوباره دیدار نحسِ من و پیک موتوریه مزاحم

***

_اوه شما حالتون خوبه ؟

خودمو جمع و جور کردم و برای یه دعوای حسابی اماده شدم
ولی انگار اون منو نشناخت . اوه ... پس مخفی کردن صورتم برام خیلی تاثیر داشت.
اما چون اصلا حوصله‌ی جر و بحث و دعوا با پسره احمقی مثل این نداشتم دستشو پس زدم و گفتم

+اره خوبم خودم از پس خودم برمیومدم.

و برگشتمو راهم رو به طرف کافه ادامه دادم . و محض احتیاط شال گردنمو بالاتر بردم .

_عام ... مشکلی پیش اومده؟

میخواستم بگم تو سرتاپات مشکلی ... حتی وجودت کنار من هم مشکله

+نه . حالا اگه اجازه بدی میخوام برم

_آه ... بله . مسیر منم از همین طرفه

اخم کردم و قدم هام رو تند تر کردم و اونم همین کار رو کرد

تا اینکه به کافه رسیدم و برای خلاص شدن از شرش وارد کافه شدم
و بله اونم وارد شد
برگشت سمتمو گفت
_چه تصادفی ... منم اینجا اومدم یه کسی رو ببینم پس فعلا

من دوباره به سمت در رفتم که فکر شیطانی به سرم زد.
به پیشخدمت سفارشمو دادم و بعد از چند دقیقه یه قهوه ی داغ گرفتم . ولی یه مقدار توش آب سرد ریختم تا از داغی در بیاد .و بدون هیچ فکری به سمت میز اون و مردی که روبه روش نشسته بود رفتم و کل قهوه‌ رو روی پای اون مزاحم خالی کردم .
اما یه مشکل دیگه وجود داشت ...مگه اینی که من روش قهوه ریختم اون پسر عوضی نیست؟
پس چرا اون داره اونور کافه بهم نگاه میکنه ؟
پس اینی که من روش قهوه رو ریختم کیه؟
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
خب...
قشنگام نظرتون درمورد داستان چیه ؟ ^^
ووت و کامنت فراموش نشه❣

°•poison•°Where stories live. Discover now