Second time

319 54 13
                                    

[جیمین]

نمیتونستم ... نمیتونستم حتی قدمی بردارم تا از این جهنم فرار کنم .
پاهام خسته و دیدم مبهم شده بود. انگار خستگی بهم اجازه نمی داد فریاد بزنم و از کسی کمک بخوام .
اما از کی ؟
از اهالی و مردم غیر عادی این شهر؟
از خالی بودن این شهر ؟
از خدا ؟
اما مگه خدایی توی این لحظات وجود داشت؟
من با تنهایی رو به رو شدم که با زندگیم عجین شده بود . قدمی به عقب برداشتم . بدنم سست و خسته تر از این بود که حتی بخوام از دست مردم این شهر فرار کنم .
با سرعت بالایی به سمتم میدوییدن و من تسلیم شده در برابرشون ایستاده بودم .
کاری نمیتونستم بکنم . تنها تسلیم شدن باعث میشد من به این زندگی بی پایان ، پایان بدم .
گرسنگی ، تشنگی، بی خوابی، تنهایی ، ترس ، و اضطراب . همه این ها سعی در نابودیِ من داشتن .زندگی که نابود شده بود و کاری برای درست کردنش نمیشد انجام داد.
اون انسانِ عادی‌ای که همیشه گوشه ای از خیابون میایسته و نگام میکنه باز هم اونجاست ...
ولی کمکم نمیکنه. فقط می ایسته و نگام میکنه . ولی شبیه این افراد وحشی مانند نیست.‌ پس چرا کمکم نمیکنه ؟
و فقط یک لحظه کافی بود تا بدنم زمین خیس و سرد رو حس کنه . اشک هام همراه با قطرات بارون روی صورتم میریختن .
راه دیگ ای برای فرار نبود
پس تسلیم شدم ...
این تنها راه نجات من بود.

با نفس عمیق و بلندی از خواب پریدم . عرق کرده بودم و لباسم کاملا به بدنم چسبیده و ترس تموم وجودم رو فرا گرفته بود . چندمین بار بود این کابوس رو میدیدم.کابوسی که حتی نمیدونستم چی هست. از چه چیزی سر رشته گرفته و به چه چیزی پایان میده . به زندگی من ؟ به زندگی‌مردم این شهر؟
ادمای توی خوابم عادی نبودن و صورت های عادی و رفتار های عادی نداشتند . مثل انسان های عادی قدم برنمیداشتند و من هیچ کاری نمیتونستم بکنم . انگار تنها میتونستم بایستم و کشته شدنم رو تماشا کنم .اما اونی که همیشه تماشام میکرد کی بود ؟ اون فردی که نمیتونستم چهرش رو ببینم .شاید تو خواب و رویا میتونم ولی وقتی از اون دنیای جهنمی بیدار میشم چهرهشو رو یادم‌ نمیاد .اما نگاه سرد و غمگینش رو به یاد میارم. اون کی بود ؟ کی بود که من ذره ای براش اهمیت نداشتم و حتی کمکم هم نمیکرد ؟
کِی این خواب ها و لحظات سخت تموم میشه؟ کِی پایان اون نگاه سردِ جهنمی میرسه ؟

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~

مامان عصبی و نگران بود . همون حسی که منم داشتم.
اما هیچکدوممون نمیتونستیم کمکی برای آروم کردن همدیگه بکنیم. از طرفی جیهیون گریه میکرد اما دلیلش رو نمیدونستیم .

_جیهیون عزیزم خواهش میکنم گریه نکن

+جیهیووون گریه نکننننن

ولی اون لحظه ای هم آروم نمیشد . بالاخره فکری به سر مامانم زد که زیاد خوشایند نبود .

_جیهیون اگه برات پیتزا بخرم دیگه گریه نمیکنی ؟

°•poison•°Where stories live. Discover now