Bite

245 53 19
                                    

اوه خدای من ... م...من معذرت میخوام ... من...میخواس..فقط...ببخ...شید

با دستمالی که روی میز بود سعی کردم لباسش رو تمیز کنم ولی اون دستم رو محکم پس زد و هولم داد . به طرفم اومد و داد زنان گفت:

_اصلا حواست هست چیکار میکنی عوضی؟

من با قدم های آروم به عقب رفتم و به صندلی خوردم.
نگاه همه افراد تو کافه روی ما بود ... حتی اون پسره ی مزاحم لعنتی هم داشت نگاهمون میکرد.

+من...نمیخواستم

_خفه شو

هولم داد و صورتشو نزدیک کرد

_یه درسی بهت میدم که یاد بگیری مثل عقب مونده ها راه نری

و اونجا بود که مشت محکمی روی بینیم فرود اومد. خون و درد رو روی لب و بینیم احساس میکردم. من قصد نداشتم باهاش دعوا کنم چون اون قوی بود و قطعا زورم بهش نمیرسید. پس تقلا کردم که برم اما اون مشتشو اورد بالا تا دوباره بکوبونه تو صورتم.

***

دستی روی شونه‌ی پسر نشست و اونو برگردوند . به محض برگشتنِ پسر، پیک موتوری مشتش رو روی صورتش فرود آورد.
جیمین با چشمای گرد شده به درگیری اون دوتا نگاه میکرد . شال گردنش رو پایین کشید تاخون روی صورتش رو با آستینای بلندش پاک کنه.
بالاخره دوتا از پیشخدمتا اونا رو از هم جدا کردن. گونه پسر و بینی پیک موتوری خونی شده بود .اما همچنان فریاد میزدن

_عوضی ... یه روزی در حد مرگ میزنمت که مجبور بشی التماسم کنی

پسر اینو درحالی که هم به جیمین و هم به پیک موتوری نگاه میکرد گفت .
جیمین نگاهشو فقط به پیک موتوری داده بود و برای اولین بار توی ذهنش ازش تشکر میکرد.
بعد از رفتن پسر ، پیک موتوری نگاهش رو به جیمین داد و از دیدن اون پسر غد و مغرور متعجب شد.
همون موقع یه دختر قد بلند و مو مشکی به سمت پیک موتوری دوید و گفت:

_تهیونگ...تهیونگ حالت خوبه ؟

تهیونگ ...

جیمین با خودش گفت پس اسم این لعنتی مزاحم تهیونگه.

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~

ساعت ۱۰ شب بود که با صورت خونی به خونه برگشت و نگرانی مامان باباش رو صد برابر کرد .جیمین همه‌ی ماجرا رو البته بدون اینکه قضیه‌ی تهیونگ رو تعریف کنه بهشون گفت!
مامانش جعبه‌ی کمک های اولیه رو آورد و شروع به تمیز و پانسمان کردن زخم هاش کرد.

+آخ مامان ... آی آرومتر...آخ

_تحمل کن الان تموم میشه ...

مامان جیمین نگاهش رو به آقای پارک داد و گفت:

_راستی امروز رفته بودم دیدن خانوم چو. حالش اصلا خوب نبود.خیلی تب داشت و مدام توهم میزد. اسحال و استفراغ هم همينطور.
منم زنگ زدم به پسرش گفتش تا نیمه شب خودشو میرسونه.
نگرانشم

°•poison•°Where stories live. Discover now