جیمین وحشت زده و با قفسه سینهی ناآروم وسایل مورد نیازش رو داخل ساکش میزاشت.گیج بود و ترسیده. تنها چیزی ک تو سرش میچرخید، فرار بود.
باید فرار میکرد
باید فرار میکردن.
باید خودشو خانوادش جون سالم به در میبردن
.
.
.(۷۲ ساعت قبل)
جیمین برای خوردن صبحونه ، با چشمای خابالود و خسته به سمت آشپزخونه رفت.
ولی وسط راه متوجه باباش شد ک با دقت و تعجب به اخبار گوش میداد._به هیچ عنوان از خونههای خود بیرون نیاید . امکان داره وضعیت کنونی با گسترش بیشتری روبهرو بشه .
جیمین چند بار چشماش رو مالوند و خودش هم به سمت تلوزیون رفت و به فیلم و عکس هایی که نشون میداد خیره شد .
+بابا ؟ چی شده ؟
_مریضایی که توی بیمارستان نگه داشتن ، منظورم اوناییه که عوض شدن ، اونا از بیمارستان بیرون اومدن ، نمیدونم چجوری فقط میدونم یه جور حمله پیش اومده . هم اینجا تو سئول و هم بعضی جاهای دیگه
بعد از کمی مکث ادامه داد
_فعلا که نمیتونیم بریم بیرون . ممکنه حتی جلوی خونهی ما هم چنتا از اونا باشن . و اگه اونا ما رو ببینن بیشتر به سمت اینجا میان و اگه بیان و گازمون بگیرن کارمون تمومه
جیمین صبحونه رو کلا فراموش کرد و از پنجرهای که روبه کوچهشون باز میشد ، به بیرون نگاه کرد.باباش درست میگفت.تعداد زیادی از اونا دقیقا توی خیابون پرسه میزدن و کسی نبود تا جلوشونو بگیره.
چه اتفاقی افتاده بود؟(۴۸ ساعت قبل)
+باااااباااا....بابا اینارو ببین
آقای پارک توجهشو به فیلمی داد ک از گوشیه جیمین پخش میشد_خدای من..خدا..ی من....باورم نمیشه... شهر زیر و رو شده..
=سربازان نظامی در تلاش برای بهبود و ارام کردن اوضاع هستند.اما از مردم خواسته شده است تا حد امکان از خانه های خود بیرون نروند....
جیمین و پدرش حواسشونو به اخبار گو دادن..هر دوشون میدونستن ک اوضاع خراب تر از این حرفاست و به زودی دولت هم نمیتونه کاری بکنه.
جیمین با استرس و صدای لروزن گفت:
+بابا..بابا گوش کن بهم...باید برم غذا و وسایل جمع کنم برا خودمون.معلوم نیست چقدر قراره...
_به هیچ وجه...اصلا امکان نداره...نمیتونم بفرستمت بیرون..
+بابا لطفا...ما نیاز داریم ک وسیله و غذا جم کنیم..البته اگ تا الان مردم غارتشون نکرده باشن..
_خواهش میکنم...فقط...مراقب...خودت...باش...ما منتظرت میمونیم.زود برگرد جیمین.باشه؟
+قول میدم
.
.
.
چاقوی تو جیبش رو حس میکرد..ترسیده بود ولی میدونست ک باید بره بیرون..پس با اخرین سرعت قدم برداشت و وارد یکی از فروشگاه های نزدیک شد...اما برخلاف گذشته خیلی خلوت بود.سعی کرد بدون جلب توجه وسایل و خوراک مورد نیاز رو تو سبد بریزه. فروشگاه خالی بود اما یه صدايی از پشت یکی از قفسه ها میومد.بدون اینکه توجهی بهش بکنه به وسایل توی سبد نگاه کرد و زمانی ک سرش رو بالا اورد یه نفر که حالت عادی ای هم نداشت تو ده قدمیش وایساده بود.
دستای جیمین میلرزید اما سعی کرد عادی باشه ولی خب عادی بودن زمانی ک یه ادم وحشی داره بهت نزدیک میشه سخته.پس سریع وسایلا رو تو کیفش گذاشت و با سرعت از فروشگاه بیرون دوید..
.
.
.
YOU ARE READING
°•poison•°
Romance°•مثل یه زهر پخش میشه تو سرت تو قلبت مهم نیست عشق باشه یا نفرت مهم نیست بیماری باشه یا علاجِ اون مرض فقط یه روز به خودت میای و میبینی که مبتلا شدی به این عشق به این بیماری! این بار فرار نکن ازش بمون حسش کن و . . . بجنگ زمان آپ : دوشنبه ها _________...