پسر کوچیکتر به تاج تخت تکیه زده بود و زانو هاش رو تا زیر چونه اش جمع کرده بود، بدون اینکه حرفی بزنه به دیوار تاریک روبه روش خیره شده بود.
غرق در افکارش بود ....
مامانش یه ومپایرس بود؟
چطور ممکنه؟
باباش میدونست؟
مامانش میدونست اون قراره تبدیل به یه موجود عجیب بشه؟با دیدن ماگ مشکی رنگی جلوی صورتش افکارش رو کنار زد و به چشمای دلسوز تهیونگ نگاه کرد .
ماگ رو گرفت و بدون گفتن چیزی جرعه از قهوه رو روونه ی معدش کرد .
تهیونگ کنارش نشست
+خوبی؟
-بهتر از این نمیشم.
به صورت تهیونگ نگاه کرد و سعی کرد بحث رو عوض کنه
-خوشحالم زحمات بهتر شده . باربارا گفت صورتت کلی زخم داشته.
تهیونگ متعجب سمت پسر برگشت
+دختره اینو گفت؟
جونگکوک سر تکون داد و کمی دیگه از قهوه اش خورد
+ولی من وقتی رفتم دنبالش صورتمو باندپیچی کرده بودم ، هنوز حالم بهتر نشده بود.
-منظورت چیه؟
+دختره قیافه منو ندیده . حتی اسمم نمیدونه.
-پس کی بوده....؟
با به یاد آوردن روز آخر در رگدکوو و آتیش سوزی کلیسا یادش اومد که تو حادثه تهیونگ تنها نبود.
توماس
سریع از جاش بلند شد . باید دختر رو نجات میداد .
تهیونگ پشت سر جونگکوکی که تقریبا داشت میدوید از اتاق خارج شد
+چیشده کوک؟
جونگکوک بدون جواب دادن سریع پله ها رو پایین اومد و وارد اتاق شلخته باربارا شد . با مواجه شدن با اتاق خالی ناامید کف اتاق نشست.
تهیونگ که بعد از حدودا ۵ ماه از اتاق تاریکش بیرون اومده بود نفس عمیقی کشید و داخل چهار چوپ در وایساد.
+چیزی شده؟
-باربارا بهم گفت تورو وقتی فرار کرده دیده . ۲ بار . حتی اسم تو میدونست.
تهیونگ با دیدن تیکه کاغذی رو تخت به سمتش رفت و سعی کرد نوشته ی بد خط باربارا رو بخونه.
"سلام به هر کسی که نامه رو پیدا کرده
من همیشه با همه متفاوت بودم ، همین تفاوت مسخره باعث زجر کشیدنم بود .
هیچکس باورم نداشت و من نیاز به یه حامی داشتم . خوشحالم که پیداش کردم .
من امروز به کمک دوستم تهیونگ اینجا رو ترک میکنم . ببخشید که کلید خندق و عمارت رو به تهیونگ دادم اما من بهش اعتماد دارم .
خداحافظ "نامه رو با صدای نسبتا بلندی خوند تا جونگکوک هم بشنوه
-توماس ، مطمعنم خودشه.
+باید نجاتش بدیم
از پله های عمارت با سرعت زیادی پایین و وارد باغ شدن
حدودا نیم ساعت بود که همه در جنگل قدم میزدن و داشتن فکر میکردن چطور باید نجات پیدا کنن . مشکلات زیادی جلوی راهشون بود.
۱. باربارایی که توسط توماس دزدیده شده بود
۲. ارتش خوناشامی که احتمالا جایی داخل عمارت پناه گرفته بودن
بدون داشتن نقشه خاصی هر چهار نفر داخل جنگل قدم برمیداشتن که صدای اشنایی متوقفشون کرد.
×خوشحالم میبینمتون دوستان.
توماس و باربارا بین انبوهی از درختا ایستاده بودن
-باربارا خواهش میکنم ازش دور شو . اون میخواد فریبت بده.
دختر با حالت خنثی ای به جونگکوک نگاه کرد
+بهم گفت تو سعی میکنی ذهنمو بهم بریزی. من بهت اعتماد داشتم ولی تو تمام مدت داشتی گولم میزدی و با دوستات جاسوسیمو میکردی.
جونگکوک قدمی جلو رفت و سعی کرد دختر رو متقاعد کنه
-اون اصلا اسمش تهیونگ نیست . باور کن نمیدونستم اونا دوستامن که چهرشونو تغییر دادن.
باربارا اخمی کرد و بلند تر از دفعه قبل داد زد
+دروغگو .... اگه نمیدونستی چرا داشتی اونو تو اتاقک نگهبانی میبوسیدی؟
و به یونگی اشاره کرد .
سکوت جنگل رو گرفت . تهیونگ با ناباوری به جونگکوک و بعد دوست صمیمیش نگاه کرد و هیچ کس متوجه لبخند پیروزمندانه ی توماس نشد.
---------------------------------------
بنظرتون تهیونگ چه ری اکشنی نشون میده؟
YOU ARE READING
vampires shift
Horrorجونگکوک برای یه ماموریت به یه شهر مرموز میره و تازه میفهمه حرفایی که درمورد اونجا شنیده شایعه نیست خلاصه*~~~ -خودتو با اینکه تهیونگ عاشقته گول نزن -احساس گناه چیز بدیه -عشق؟ توی لغت نامه کیم تهیونگ تعریف نشده. -مامانتو خیلی دوس داشتی مگه نه؟ #vko...