secret

705 137 13
                                    

تمام شب رو حتی یه لحظه ام نخوابیده بود. فکر اینکه شخصی که تمام مدت دنبالش بودن تو این خونه اس باعث میشد اضطراب بدی وجودشو پر کنه.

نگاهی به گوشیش انداخت . ساعت ۷ صبح بود . آروم جوری که تهیونگ رو بیدار نکنه بلند شد و سمت اشپزخونه رفت .

با دیدن یونجون که نشسته بود و قهوه میخورد سمتش رفت و صندلی روبه روی پسر رو بیرون کشید.

یونجون سر بالا اورد تا ببینه کی اومده. با دیدن جونگکوک گفت

-چه زود بیدار شدی

جونگکوک اهی کشید و لب زد

-خوابم نمیبره . تو چرا بیداری؟

-ذهنم درگیره.

-میخوای در بارش حرف بزنی؟

یونجون نفس عمیقی کشید و گفت

-کسی که تا الان به عنوان مامانم میشناختم، مامانم نیست عممه.

جونگکوک شکه کمی به جلو خم شد

-از کجا فهمیدی؟

-روزی که از هالوز اومدم بیرون بهم گفت . گفت برم دنبال خانوادم بگردم.

-پیداشون کردی؟

-اره . ولی حتی قبل از اینکه ببینمشون از دستشون دادم.

سر بالا اورد و بغضشو قورت داد

-باربارا خواهرمه.

-چ چی؟ مطمعنی؟؟؟؟؟

-وقتی به دنیا میام مایکل به میا میگه که مردم . البته فکر نمیکرد من استثنایی باشم و زنده بمونم ‌ . میبرتم هالوز و منو به عمم میسپاره

مکثی کرد و با صدایی مملو از غم ادامه داد

-میا مرده و مایکل هم ... نمیدونم کجاست ... تنها کسی که برام مونده بارباراعه. لطفا کمکم کن پیداش کنم.

جونگکوک دست یونجون رو گرفت و سر تکون داد

-پیداش میکنیم. قول میدم

حالا دیگه براش مهم نبود مرد ناشناس تو این خونه اس یا نه . باید ریون رو پیدا میکرد و به کمکش ارتش بزرگ ومپایرسا رو نابود میکرد .

بعد از کمی حرف زدن و دلداری دادن یه یونجون به سمت اتاق خواب رفت تا کمی بخوابه که همون موقع صدای در زدن شنید!

این موقع صبح کی پشت در بود؟

از چشمی بیرون رو نگاه کرد و پیرمردی رو دید که تکه ای کاغذ دستش بود .

در رو باز کرد

-سلام. کمکی از دستم بر میاد؟

پیرمرد کاغذی رو به سمت جونگکوک گرفت

-این برای جئون جونگکوکه.

پیر مرد حالت عجیبی داشت و جونگکوک طی این چند روز حالا میتونست این حالتو تشخیص بده . بهش نفوذ شده بود.

vampires shift Waar verhalen tot leven komen. Ontdek het nu