քѧяṭ 16 "H̸a̸s̸t̸y̸ g̸i̸r̸l̸f̸r̸i̸e̸n̸d̸ (1)"

193 39 23
                                    

Name: first love
Genre: romance, action, anxious, smut
Couples: moonsun, jenlisa , vkook
Episode: 16
Written by: Adler

آنچه گذشت
_ رینگ رینگ، می شنوی؟! زنگ انتقامه...
+یه.....یجی؟!
+ ه.....همیشه....می....می خواستم یه آیدول کی پاپ رو از..... از نزدیک......ببینم.
+ آره ....... دوستت دارم، می دونم نرمال نیست. می دونم. همه ی اینا رو....می.....می دونم و....ولی....دوستت دارم مون بیول.....و.....نمی تونم......جلوشو بگیرم.
_ ازت، ازت خواستم محافظم باشی.
_ شما دوتا دیگه کی هستید؟!
+ چی کار باید بکنم؟!
_ جسد رو برگردون به ماشین وگرنه تا چند دقیقه دیگه کسی از شدت بوی بد نمی تونه پاشو توی این عمارت بزاره.منم با مرکز تماس می گیرم تا بیان و این عوضی های باقی مونده رو برای بازجویی ببرن...

******************************

( دیدگاه راوی)
مدام سعی می کرد، روی رانندگیش تمرکز کنه اما هر بار زیبایی پسر، مانع میشد. با ناله ی دردمند پسر کوچکتر، سرعت ماشین رو زیاد تر کرد.
_ هی، یکم دیگه تحمل کن، خب. الان می رسیم. فقط سعی کن تا جایی که می تونی هوشیار بمونی.
و در جواب، پسر فقط آه بلندی کشید.تهیونگ اصلأ نمی دونست چجوری کارش به اینجا کشید. فقط دنبال یونگ سان می گشت. اما با دیدن این پسر کل محتوای ذهنیش بهم ریخت. و دوباره آه پسر که این بار بی شباهت به جیغ نبود از افکار بیرون کشیدش.
_ لعنت، یکم دیگه مونده.
اصن نفهمید مسیر رو چطوری روند ولی با رسیدن به بیمارستان دوباره بغلش کرد. با ورودشون به بیمارستان پرستاری با دیدن بازو و لباس های خونی پسرک سمتشون اومد. هر چی باشه اینجا یکی از بهترین بیمارستان های سئول بود.
× اوه خدای من، چه اتفاقی افتاده؟! نسبتتون باهم چیه؟!
زن که یکم مسن به نظر میومد با حالت ترسیده ای پرسید.
_ فعلا این چیزا مهم نیست، حالش خیلی بده.
زن سرش رو به نشانه ی فهمیدن تکون داد و به یکی دیگه از پرستار های جوان گفت، تختی رو بیارن و تهیونگ رو به سمتی هدایت کرد. جانگ کوک با وجود نیمه هوشیار بودنش، می دونست که قراره به زودی از پسری که تازه باهاش آشنا شده فاصله بگیره، اما نمی خواست. بنابراین سرش رو بیشتر توی گودی گردنش فشرد. اما چاره ای هم نبود. تهیونگ خیلی آروم بدن ضعیف پسر رو تخت گذاشت و دور شدن تخت از خودش رو تماشا کرد. دلش نمی خواست بلایی سر پسر بیاد. اون واقعا نمی دونست چرا اما نگرانش بود و همین حس، مانع رفتنش از اون مکان شد. روی یکی از صندلی ها نشست و تازه متوجه خونی بودن دست و لباساش شد. همون لحظه، پرستار دیگه ای همراه با کیسه ای سمتش اومد.
× اینا وسایل همراه شما هستن، ایشون به عمل فوری نیازمندن، لطفاً هرچه سریعتر فرم رضایت رو پر کنید.
تهیونگ کیسه رو از زن گرفت و با سرش رو به نشونه ی تشکر تکان داد، گرچه هیچ ایده ای نداشت که چطور باید اون فرم رو پر کنه. اون حتی اسم پسر رو هم نمی دونست. همون لحظه بود که حس کرد، چیزی داخل کیسه در حال لرزیده. درش رو باز کرد با موبایلی که حدس می زد، موبایل پسر باشه، روبه روشد. کسی داشت با نام بابابزرگ غر غرو باهاش تماس می گرفت! طی یک تصمیم لحظه ای گوشی رو جواب داد. بالاخره که به یک نفر از آشناهایش خبر می داد.

First Love [Moonsun]Where stories live. Discover now