քѧяṭ 13 "ᵀʰᵉ ᶠᵃᵗᵉᶠᵘˡ ᶰᶤᵍʰᵗ"

130 25 0
                                    

Name: first love
Genre: romance, action, anxious, smut
Couples: moonsun, jenlisa
Episode: 13
Written by: Adler

هیچ وقت هیچ چیز طبق برنامت پیش نمیره

زندگی بازی کردنو خیلی دوست داره...

:::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::

آنچه گذشت
_ راحت بخواب مامایی. آنجل کوجولو همیسه ملاقبته...
_ نه بابا، نه.....چرا اینکارو میکنی؟؟!.....نه.....نه.... لطفاً
+ هنوز نخوابیدی؟؟!
+ آخه اسم اونم ستاره است
_ اینا همش نقشه ی تو بود عوضی، مگه نه؟؟!
_ من میرم بخوابم
احساس میکنم فقط و فقط یه بازیگرم که نقشی رو که از قبل براش نوشته شده رو بازی میکنم. همون قدر مصنوعی، همون قدر ناتوان و همون قدر متظاهر...

**********************************

( دیدگاه راوی)

با تردید به ساختمون روبه روش نگاه کرد. اینجا خونش بود. البته اگه میشد اسمشو خونه گذاشت. برای جنی ای که تمام دوران کودکیش رو هر چقدر هم سخت توی اونجا گذرونده بود، حکم خونه رو داشت.جلو رفت و زنگ رو زد. خانم مسن و به ظاهر مهربونی در رو باز کرد و با خوش رویی به جنی خوش آمد گفت. البته اون دیگه اینا رو میدونست. آدم هایی که در اینجا رو باز میکنن فقط تظاهر به مهربون بودن میکنن. وارد شد. هنوزم همون شکلی بود. خوب یادشه. دیوار های چوبی و پارکت هایی که وقتی روشون میدویی جریغ جریغ صدا میدن. سمت زن برگشت
_ میشه لطفاً اتاق هاتون رو ببینم؟؟!
+ البته، از این طرف لطفاً
خانم مسن راهنماییش کرد اما جنی همه ی اینجا رو از حفظ بود. حتی جاهایی رو می دونست که خود پیرزن هم نمی دونست کجان. وقتی به راهرو رسید، از پیرزن جدا شد و سمت اتاق مورد نظرش رفت. صدای برخورد پاشنه کفشاش با پارکت کف زمین توی فضای راهرو اکو میشد. پیرزن یه تای ابروشو بالا داد. شونه هاشون بالا انداخت و تصمیم گرفت پایین بره و به ادامه ی خیاطیش برسه. جنی در اتاقو باز کرد و با اتاق خالی مواجه شد. توی دلش خوشحال بود که بچه ای هنوز توی اون اتاق زندگی نمیکنه. این اتاق همدم تمام خوشحالی ها و ناراحتی های بچگیش بود. جلو رفت و دستی به پردهای اتاق کشید. پرده های اتاق عوض شده بودن. خیلی چیز هایه دیگه هم عوض شده بودن. اما خاطراتو نمیشد عوض کرد.

فلش بک
دوران ده سالگی جنی

_ عجیب غریب
دختری با موهای سفید بلند روبه جنی که طبق معمول همیشه یه گوشه توی خودش کز کرده بود ، گفت. دختر حق داشت. چون جنی زمان زیادی رو توی خلوت خودش میگذروند و این بخاطر این بود که آدم های اطرافش حاضر نبودن درکش کنه. مردم.... فقط نوک دماغاشون رو می دیدن.
_ کیم جنی
همون لحظه صدای خانم لی، جنی رو وادار کرد تا از جاش بلند بشه.
_ همراهم بیا
سمت خانم لی رفت و کنارش ایستاد. خانم لی حرکت کرد و جنی هم با قدم های هماهنگ دنبالش راه افتاد.
_ اگه خوش شانس باشی، میتونی مامان و بابای جدید پیدا کنی.
زن با لحن خنثی ای گفت. وقتی به اتاق ملاقات رسیدن، جنی سمت صندلی رفت و روی اون نشست. این اتاق همیشه برای جنی حکم اتاق بازجویی رو داشت. سلام کوتاهی گفت و سرشو پایین انداخت. ایندفعه یک زوج جوون بودن. زن با لحن مهربونی سمتش خم شد و ازش پرسید.
× حالت چطوره؟؟!
+ من خوبم، ممنون
جنی با صدای آرومی که به زور شنیده میشد، گفت. زن نگاهشو به همسرش که سگرمه هاش توی هم بود داد و در گوشش چیزی رو زمزمه کرد. همین بود. همیشه همین طور بود. جنی الان هم میتونست حدس بزنه زن به همسرش چی گفته. همه ی مردم همین بودن. هیشکی حاضر نبود ازش بپرسه چرا ناراحت به نظر میاد. همه همیشه قضاوتش می کردن و بهش انگ افسرده بودن می زنن. زن با سر اشاره ای به خانم لی کرد و خانم لی جنی رو از جاش بلند کرد و سمت اتاقش هدایت کرد. وقتی وارد اتاقش شد سمت تخت رفت. سرشو روش گذاشت و خیلی آهسته شروع کرد به اشک ریختن...

First Love [Moonsun]Where stories live. Discover now