քѧяṭ 14 "Pͦaͦrͦtͦyͦ"

143 23 18
                                    

Name: first love
Genre: romance, action, anxious, smut
Couples: moonsun, jenlisa
Episode: 14
Written by: Adler

آنچه گذشت
_ عجیب غریب
+ گفتم گریه نکن
+ بله، البته. اسمم جینائه
دنیا، چقدر قشنگ سرنوشتشون رو به هم پیوند زده بود...
× جلد یه اسلحه است، باید به پات ببندی. امشب...فکر نمیکنم لازمت بشه اما به هر حال، همراهت داشته باش. نمیخوام آسیب ببینی.
امشب، شب مهمیه اما یه حس مسخره ای درونم میگه که یه چیزی قراره همه ی نقشه های منو به هم بزنه ‌....

********************************************

( دیدگاه یونگ سان)

از صبح تا الان هر چقدر که دنبال بابا میگردم، پیداش نمیکنم. انگار آب شده، رفته توی زمین. سالن کم کم داشت از مهمون ها پر میشد. تونستم از لابه لای جمعیت، تهیونگ رو که داشت با یک مرد خارجی صحبت میکرد رو پیدا کنم. سمتش رفتم. تهیونگ در حال صحبت کردن بود و منم به نسبت کار واجبی داشتم، بنابر این روبه مرد گفتم.

Sorry_

تهیونگ جام شرابشو چند دور توی دستش چرخوند و روبه مرد گفت.

just a moment_

و همراهم به گوشه ی سالن اومد.
_ بابا رو ندیدی؟!
+ نه
_از صبح تا حالا غیبش زده، نمیدونم کجاست.
+ عجیبه...
وقتی چشمم به در سالن خورد مون بیول رو دیدم که طبق معمول همیشه با کت و شلوار وارد سالن شد. دوتا مرد هم کنارش بودن. یکی شون رو میشناختم، چون قبلاً هم دیده بودمش، اما اونیکی.... تا حالا ندیدم. یعنی دوست پسرشه؟!
نه، بعید می دونم. روابطشون....به نظر کاری میاد. تمام مدت از گوشه ی سالن حواسم بهش بود. داشت با رئیس، رؤسا دست میداد و حرف میزد. درست مثل تهیونگ اما یهو غیبش زد. کمی اطراف رو نگاه کردم و دیدم که وارد یکی از اتاقا شد. به آرومی از لابه لای جمع بیرون رفتم و سعی کردم تعقیبش کنم. گوشم رو پشت در اتاق گذاشتم. صدای خودش بود اما صدای یه دختر دیگه هم میومد. هیچ ایده ای نداشتم که صدای چه کسیه تا اینکه یهو صداها قطع شد. چیشد؟! همونطور که سعی می کردم گوشم رو بیشتر به در بچسبونم تا بلکه بتونم چیزی بشنوم، حس کردم تکیه گاهم از بین رفت و تعادلم رو از دست دادم و روی زمین افتادم.

*****************************************

( دیدگاه مون بیول)

وقتی وارد اتاق شدم و با جنی در مورد اطلاعات جدیدی که از جسد کشف کرده بود حرف میزدم، حضور فرد دیگه ای رو حس کردم. نه داخل اتاق، بلکه بیرون از اتاق. پس به جنی گفتم ساکت باشه. اونم، چون منو میشناخت، بی چون و چرا ساکت شد. در و باز کردم و....باید اعتراف کنم انتظار هر چیزی رو داشتم، غیر از این.
+ وات؟! بچه تو اینجا چیکار میکنی؟!
سرش رو بلند کرد و نگاه گنگی بهم انداخت. مشخص بود هنوز سرش داره گیج میره.
+ چرا اومدی اینجا؟!
از جاش بلند شد و با حالت حق به جانبی بهم نگاه کرد.
_ خب، تو داشتی میومدی تو یکی از اتاقای عمارت ما. من حق ندارم بدونم تو چرا داری تو خونه ی ما این ور و اون ور میری بعدشم، من همکارتم. مگه قرار نشد کمکت.....
و ناله ی خفه ای از دهانش خارج شد و دو دستش رو روی دهانش گذاشت. رد نگاهش رو گرفتم و به جسد برخوردم. عالی شد....البته دیر یا زود می فهمید.
_ اوووونن،چچرا ایننجاستت؟!
و انگشت لرزونش رو به طرف جسد گرفت. بازدم کلافه ام رو بیرون دادم. الان واقعاً زمان توضیح دادن، نداشتم. اما مثل اینکه مجبورم.
+ ببین یونگ، من...
و دوباره صدای لعنتی، ازش متنفرم...

First Love [Moonsun]Where stories live. Discover now