քѧяṭ 5 " iོ sོtོiོlོlོ lོoོvོeོ uོ"

156 31 8
                                    

Name: first love
Genre: romance, action, anxious, smut
Couples: moonsun, jenlisa
Episode: 5
Written by: Adler

آنچه گذشت
_ آقای کیم شما حالتون خوبه؟!
+ دلم براش می سوزه
+ مرد خوبی بود
_ من مطمئناً قاتل رو پیدا می کنم
+ عمو... هق هق..... عمو..... چطور مُرد؟!
اون چهره ی زیبا که با دیدنش به چشمای خودم شک می کنم، اون صدا که با شنیدنش قلبم تند تند میزنه، اسمی که به زبون آوردنش باعث میشه لبخند رو لبام بیاد و عطری که بوییدنش بهم آرامش میده، فقط و فقط متعلق به یه نفره ولی اون چطوری اینجاست؟؟!.....

************************************************

( دیدگاه راوی)

لیسا با دیدن دختر روبه روش خشکش زد. مگه میشه اونو بعد از این همه سال اینجا، و تو همچین وضعیتی ببینه. وقتی جنی هم متوجه حضور لیسا شد متعجب بهش خیره موند.
_ جنی.
لیسا زیر لب زمزمه کرد. بعد ازچند لحظه که در سکوت مرگ باری گذشت، لیسا بدون توجه به موقعیت و افرادی که دورشون بودن، خودشو تو بغل دختر مو خرمایی روبه روش، پرتاب کرد. دستاشو پشتش حلقه کرد و سرشو تو گردنش فرو برد. بعد از چند دقیقه، حلقه دستاش تنگ تر شد و شروع کرد به گریه کردن.
_ خیلی.....خیلی.....هق هق......دلتنگت بودم.
یونگ سان که هنوز از شوک فوت عموش بیرون نیومده، متعجب به صحنه ی روبه روش خیره مونده بود. اون لیسایی که یونگ سان می شناخت کسی نبود که جلوی هر کسی گریه کنه. در واقع، لیسا خیلی کم پیش میومد گریه کنه ولی الان ، با بی طاقتی داشت تو بغل دختری که مدتها منتظرش بود گریه می کرد. جنی بغلش نمی کرد. هنوز هم عین برق گرفته ها سر جاش میخکوب شده بود. دختری که فکر می کرد دیگه هیچوقت نمی بینتش، الان تو بغلش بود. آره. الان همینجا بود و جنی می تونست عطری که خیلی وقت بود دلتنگشه رو حس کنه. دختر تو بغلش داشت گریه می کرد؟! چرا؟! یعنی انقدر سختی کشیده؟! لیسایی که می شناخت، هیچ وقت گریه نمی کرد؛ حتی تو سخت ترین شرایط. مگه چقدر به تنها عشقش فشار آورده بود که تا این حد شکسته شده؟! حقیقتش جنی هم خیلی دلتنگ بود. الان دلش می خواست دختر روبه روش رو محکم بغل کنه و جای جای صورتش رو ببوسه ولی نمی تونست، چون اون به احمق ترسو بود. بعد از مدتی ، جنی بازوهای لیسا رو محکم گرفت و به عقب هل داد طوری که لیسا زمین افتاد.
+چیکار می کنی احمق دیوونه؟!
جنی با داد گفت. لیسا همینطور خیره به صورت جنی مونده بود. اون جنی نیست مگه نه. لیسا باور نمی کرد. جنی ای که لیسا می شناخت، هیچ وقت سرش داد نمی زد.
_جنی!
لیسا با صدای آرومی گفت. جنی عذاب وجدان داشت، خیلی هم زیاد. ولی چاره ای هم نداشت.

First Love [Moonsun]Where stories live. Discover now