red eyes in rain

816 75 11
                                    

《چشمان خونی در باران》

تاریکی مثل طاعون همه جا رو فراگرفته بود توی اون ساعت از شب همه با دستای خواب رهسپار عالم رویا بودن.
باد، مثل گرگ های گرسنه شب های ماه کامل زوزه میکشید و لرزی که به تنش می افتاد خبر از اتفاقات خوبی همراهش نداشت.
دست از غرق شدن برداشت و سعی کرد گشت شبانش رو زود تر تموم کنه ، این حقیقت داشت که توی خونه ی سردش کسی منتظرش نبود ولی خستگی حرف دیگه ای برای گفتن داشت.
اخیرا گشت ها زیاد تر شده بودن ، کی فکرش رو میکرد افسر پارکی که برای کمی آرامش به یه دهکده کوچیک جنگلی اومده بود بیفته توی دام مشکلات ؟
خب هیچ کس فکرش رو نمی کرد.
به نزدیکای جنگل رسیده بود همونجا متوقف شد و ترمز دستی رو جا انداخت و توی تاریکی و سکوت به جنگل خیره شد،  چشماش خسته بود و داشت کمکم بسته میشد .
هوفی کشید و دستی توی موهای صورتیش برد.
تقریبا نیم ساعت گذشته بود چیزی تا تمام شدن گشتش نمونده بود که صدای بیسیم بلند شد .
-: افسر پارک ... افسر .ارک .... صدام و داری؟
-: افسر جو .... به گوشم
-: به سمت بزرگ راه 95 حرکت کن ...تکرار میکنم ... به سمت بزرگ راه 95 حرکت کن.... به پشتی بانی نیاز دا......
-: افسر جو؟.... افسر جو صدام و داری؟ افسر جو اگر صدام و می شنوی جواب بده .

ماشینش رو روشن کرد و سعی کرد سریع تر به اون بزرگ راه بره.
صدای افسر جو یه جوری بود، انگار اون مرد چیزی پیدا کرده بود.
اونا یه مدت بود که دنبال اون قاتل میگشتن ، شاید هم ادم ربا چون هرکی که بود توی تمام پنج مورد دزدی که اتفاق افتاده بود هیچ اثری به جا نه گذاشته بود
هیچی نه حتی یه اثر انگشت و این همه رو به وحشت
می انداخت.
اون شب هوا یه خورده ابری بود و ازش انتظار بارش میرفت .
ماشینش رو کنار تابلوی سبز رنگی که روش نوشته بود highway 95 متوقف کرد و درست زمانی که
در ماشین رو برای پیاده شدن باز کرد
بارون بدی باریدن گرفت .

   چراغ قوه و تفنگ گلاکش رو برداشت و پیاده شد،
چراغ قوه رو روشن کرد و شروع به گشتن کرد .
درحال گشتن توی شونه های خاکی جاده بود که دستی روی شونش نشست .
با سرعت برگشت و با یه غریبه رو به رو شد، اسلحش رو سمتش گرفت و با چشمای ریز شده و مشکوک سمتش نگاه کرد و پرسید-: کی هستی؟... اینجا چیکار میکنی؟.‌‌.. زود جواب بده .
-: هی هی یواش تر .
غریبه لبخندی زد و دستاش رو به نشونه تسلیم آورد بالا ، نور چراغ دستی غریبه صورتش رو واضح تر میکرد.
افسر پارک به صورتش خیره بود از لبخند اون ادم که بارونی زردش اونو از بارون در امان نگهداشته بود حس بدی بهش منتقل شد .
غریبه لبخندش عمیق از تر شد و چشماش قرمز شد
و دندونای کوچیکش تیز تر شدن .
افسر پارک از این تغییر یهویی وحشت کرد و میخواست شلیک کنه که صدای چیز از پشت سرش اومد ، میخواست به سمت صدا بر گرده که درد بدی توی سرش پیچید و قبل از این که چشماش کامل بسته بشه غریبه زرد پوش دیگه ای رو دید.

Bloody Rain (Yoonminhope)Hikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin