part 4

518 111 68
                                    

[اهنگ two of us از louis tomlinson ]

د.ا.دجین

با اولین قدمی که گذاشتم تمام خاطرات بچگیم جلوی چشمم اومد .
خنده هام، صدای مامانم که بهم میگفت مواظب باشم ..
یه قدم دیگه برداشتم و به اطرافم نگاه کردم .
خونه بوی خاک میداد ‌.
یادمه مامانم خیلی روی تمیزی خونه حساس بود . حتی همیشه وقتی خدمتکار میخواست تمیز کنه خونرو لحظه به لحظه همه جاهارو چک میکرد .
به سمت پنجره قدم برداشتم . پنجره ی بزرگی که با پرده ی سفیدی پوشیده شده بود .
با دستم کنار زدمش ...
ذره های خاک و وقتی ته حلقم حس کردم صورتم و یکم کج کردم .
دوباره به بیرون پنجره نگاه کردم .
حیاط بزرگی که هیچ شباهتی به زمان بچگیام نداشت .
اون شکوفه های گیلاس اون تاب سفیدی که همیشه من و یونگی روش میشستیم و کلی بازی میکردیم .
حالا فقط از اونا درختایی مونده بودن که تنه ی خشک شده ای داشتن و یه تاب سفیدی که از بس خاک روش نشسته بود به سیاهی میرفت .

به عقب برگشتم . قلبم با دیدن اون عکس درد گرفت عکسی که دلم میخواست همه باشن به جز خودم ...
ولی همه چیز برعکس اون چیزی بود که من میخواستم .
فشار زیادی و رو قلبم حس میکردم حتی کوبین ام نمیتونست کاری کنه .
باید چجوری این غم و تحمل میکردم ؟ چجوری باید باهاش میجنگیدم ؟
تا الان فرار کرده بودم ولی برگشتم که بجنگم ولی چطوری ؟ چطوری تیکه های پازلمو دوباره بهم میچسبوندم ؟

از کنار اون عکسا ام رد شدم و فقط بوی قدیمی بودن و تو ریه هام فرستادم .
اروم سمت پله ها رفتم . قبلا بالا رفتن از  این پله ها برام حکم کوهنوردی و داشتن ...
اما الان حکم چاقویی و دارن که فقط میخوان من و بکشن ..

نگرانی مامانم، وقتی میخواستم از اتاقم بیام بیرون و باید از  این پله ها میومدم پایین .

چرا همیشه باید نگران میبود ؟ چرا همیشه من باعث میشدم نگرانم بشن ؟
سمت اتاقم رفتم اتاقی که تار عنکبوت خیلی جاهاش دیده میشدن .

لبخندی زدم تِم ابیِ خیلی ملایم حتی الانم، میتونست منو اروم کنه..
به دیوار تکیه دادم و اروم سر خوردم ...
بابام ادم پر مشغله ای بود ولی با این حال هر شب میومد تو اتاقم و باهام کشتی میگرفت و بعدش قصه های مامان بود که صلح بین ما رو به وجود میاورد .

نمیزاشتم دیگه اینقدر همه چیز دردناک باشه ...
گوشیمو دراوردم و بی هدف به مخاطبین تو گوشیم نگاهی انداختم .
یونگی .. شاید کسی بود که الان میتونستم بهش یه کاریو بسپرم ..

دکمه ی تماس و زدم و منتظر موندم تا یونگی جواب بده ..
از اینکه تماس وصل شه خوشحال نمیشدم ولی مجبور بودم که کنار بیام با بعضی چیزا .. اینهمه سال کافی بود برای حفظ مودی که داشتم
صدای یونگی زنجیر افکارمو برید

+اوه جین دارم درست میبینم ؟
_ اره ..
+ واو .. خیلی خوشحالم که صداتو میشنوم . کمکی از دستم برمیاد ؟
_ اره . ازت میخوام چند نفر و بفرستی تا بیان و اینجارو درست کنن .

his handsWo Geschichten leben. Entdecke jetzt