جونگکوک_ سلام یونگی .. سلام
برگشت و به من نگاه کردجونگکوک_ عذر میخوام مزاحمتون شدم .
تهیونگ_ اوه نه من دیگه داشتم میرفتم ..
یونگی_ تهیونگ ایشون یکی از دوستای نزدیکم هستن دکتر جئون جونگکوک ... ما هم دانشگاهی بودیم و الانم همینطور که میبینی همکاریم ..
و اینکه جونگکوک تهیونگم یکی از بهترین دوستاییه که جدیدا باهم اشنا شدیم برات فکر کنم تعریف کرده بودم نه ؟جونگکوک سری تکون داد _ اره گفته بودی .. خیلی خوشحالم از اشنایی باهات تهیونگ
دستشو جلو اورد و من هم دستشو تکون دادم
لبخندی به دکتر جئون زدم برای دکتر بودن زیاد جوون بود .تهیونگ_ ممنون دکتر جئون .. منم همینط.. عاا .. همینطور ..
دستمو اروم عقب کشیدم و به یونگی نگاه کردم .
تهیونگ_ عمم .. من دیگه میرم فعلا خدافظیونگی_ خدافظ تهیونگ مراقب خودت باش
سری تکون دادم برگشتم و به سمت دکتر جئون هم تعظیم کوتاهی کردم و بعد از اتاق یونگی اومدم بیروناخرای پاییز بود هوا دیگه تقریبا داشت خیلی سرد میشد دلم میخواست برم کتاب فروشی و چندتا کتاب معروف بخرم قبل ازاینکه یونگی اون کتابایی و که بهم گفته بود و بخونم .
اروم اروم سمت کتابفروشی قدیمی تو محلمون میرفتم و به اینکه من کیم و میخوام چه کسی بشم فکر میکردم . درواقع فکرم به این مشغول بود که کیم تهیونگ قدرتمند اینده قراره چه شکلی باشه ؟
========د.ا.د یونگی
یونگی_ تهیونگ خیلی خوب پیشرفت کرده البته من فکر میکنم از یه جایی به بعد حالت سکون پیدا میکنه
جونگکوک_ دقیقا تو همون حالت سکونه که شخصیت واقعیش و میسازه ..
یونگی_ به نظر من واقعا میتونه خیلی خوب به درمانش جواب بده نظر تو چیه ؟
جونگکوک_ از حرفای امروزش خیلی میشه امیدوار باشیم .. حالا نوبت جینه
سری تکون دادم توضیح دادنش خیلی سخت بود ..
یونگی_ داستان بچگیاشو که برات تعریف کردم میمونه شخصیته الانش که واقعا پیچیدس گفتنش .. یعنی اولین لحظه که دیدمش احساس کردم راه نفوذ بهش صفره .. البته هنوزم معتقدم .. حتی بهم یه چیزی گفت که کلن برای چند ساعت نا امید شدم از اینکه من چرا دکتر شدم ..
جونگکوک خندید _ چرا ؟؟ چی گفت بهت مگه ؟
منم خندیدم _ بهم یه جورایی گفت این بول شتایی که خوندی مفت نمی ارزه و تو قرار نیست بتونی با همه اونجوری از درسات یاد گرفتی برخورد کنی همه چیز به تجربه ربط داره ...
جونگکوک ایندفعه نا باورانه بلند تر خندید و زد رو پاش _ وای خدای من اون جین دکتری چیزیه ؟
ESTÁS LEYENDO
his hands
Fanficصدای بوق کر کننده ی قطار تنها چیزی بود که میتونست باعث بشه که به خودش بیاد اون داشت چیکار میکرد؟ اون داشت چیکار میکرد ؟ این سوال همش تو ذهنش تکرار میشد چرا نبود پس ؟ چرا نمیومد ؟ چرا نبود که دستاشو بگیره .. البته که گرفت! ولی وقتی دستاش سرد شده بو...