د.ا.د تهیونگ
صدای خوردن قطره های بارون به شیشه ی اتاقمو میشنیدم . ولی کتابی که داشتم میخوندم اونقدر جذاب بود که نتونم حتی یه لحظه ام ازش غافل شم .
اسم کتاب خودشناسی به روش یونگ
شاید خیلیا کتاب خوندنو یه چیز حوصله سر بر و وقت گیر میدونستن ولی من خودم میتونم به جرعت بگم هیچوقت تو عمرم مثل این دو هفته برام مفید نبوده .کتابای زیادی خوندم مثل "چهار اثر فلورانس_ معجزه ی کار با ایینه و ..." که هرکدوم از نویسنده های قدرتمندی بودن .
و بعضی اوقات اونقدر برام جذاب بودن که یه روزه یا نهایتا یک روز و نیم تمومشون میکردم .حتی حاضر میشدم که با یونگی و جیمین حرف نزنم تا بتونم کتابارو بخونم .
یونگی بهم گفته بود که فقط خوندن کتابا مهم نیست اینکه کامل درکشون کنم اینکه بخوام از بینشون خودمو پیدا کنم مهمه .
و واقعا هم راست میگفت کتابا بهم کمک کردن که من طرز فکرای زیادیو بشناسم حتی رفتاری که باید با هرکدومشون داشته باشم .از نظر یونگی من اماده این بودم که با جامعه روبرو بشم و برای شروع من و یونگی و دوستش جونگکوک یه شب رفتیم بیرون و کلی خوش گذروندیم .
اون شب خیلی خوش گذشت یونگی یکم مست کرده بود و جونگکوکم داشت راجب دختری که ترم دوم عاشقش شده بود حرف میزد .
یادمه اونشب انقدر خندیدیم که یونگی همونجور که داشت میخندید خوابش برد و جونگکوک اون و تا ماشین کول کرد .با فکر کردن به اونشب خندم میگیره . جونگکوک لب به مشروب نزد چون گفت ظرفیت الکل پایینی داره و یونگی تهدیدش کرد که اگر مشروب بخوره همونجا ولش میکنه و میره ...
اونشب خونه یونگی خوابیدیم و جونگکوکم همونجا موند .
این وسط خانوادم کسایی بودن که از تعغییر زندگیه من تعجب کرده بودن .
اونا عادت نداشتن من تو بحثا شرکت کنم، یا نظر بدم ولی جدیدا اینطور بود که خیلی راحت حرفامو میزدم حتی با وجود تیکام .
چندین بار بیرون رفتم تا حال و هوام عوض شه و برای مامان خرید کردم .احساس میکردم مامانم واقعا خوشحاله و خوشحالیش میتونست به من امید بیشتر بده .
اونشب که با یونگی و جونگکوک بیرون رفتیم همش به این فکر میکردم که اگر جیمین هم با ما بود عالی میشد ..
جیمین پسری بود که پایه ی تمام شیطنتا بود و دقیقا مناسب اون جمع بود .برای همین به شوگا پیشنهاد دادم که دفعه بعد اونم با خودم بیارم و شوگا ام استقبال کرد .تنها چیزی که این چند وقت فکرمو مشعول کرده بود این بود که دلم میخواست برم سر کار . دلم میخواست که با درامد داشتنم خودمو تکمیل کنم .
یونگی بهم میگفت تو همین چند وقته حتی حالت چهرمم نععییر کرده چون اعتماد به نفسم بیشتر شده .
خودمم حس میکردم که دیگه هیچ خجالتی تو حرفام نیست حتی وقتی با جیمین حرف میزدم جیمین تعجب میکرد و میگفت " واقعا نباید ادمارو از رو ظاهر قضاوت کرد . من وقتی تورو دیدم گفتم اووح این پسره خجالتیو نگاا ... ولی الان تو کم مونده که از منم جلو بزنی "
و حق با اون بود .وقتی به خودم اومدم دیدم که مدتهاست تو فکرم و فقط به صفحه ی باز کتاب نگاه میکنم . کتابو بستم و سمت پنجره رفتم .
این هوا واقعا مناسب بیرون رفتن بود .سمت کمد لباسام رفتم . جدیدا یه عالمه لباس خریده بودم و سعی کرده بودم استایل خاص خودمو داشته باشم ..
یه پیراهن مشکی با شلوار جین مشکی و برداشتم . اینکه همشمشکی باشه خوب بود ولی پاییزی نبود ..
پس یه پالتوی کوتاه قهوه ای باهاش خوب میشد ...سمت انگشترام رفتم چهار تا حلقه ی ساده رو انداختم . احتیاجی به پیرسینگم نبود .
پس اماده بودم ..تهیونگ_ اوماا .. من دارم میرم بیرون
مامان از اشپز خونه اومد بیرون یکم نگام کرد
مامان_ تهیونگاا مواظب باش هوا سرده . دیروقت برنگرد چون دلنگران میشم ..
تهیونگ_ باشه اوماا نگران نباش زود میام ..
این چند وقته یه مسیر و همیشه میرفتم اونم یه کتابفروشی بود که تو سئول خیلی معروف نبود ولی فضاش عالی بود .
حتی محیطشم بوی کتاب میداد .اروم مسیر همیشگیم و پیش گرفتم و اهنگ مورد علاقمو پلی کردم .
خیلی انگلیسیم خوب نبود ولی اهنگ some one like you حس خیلی خوبی بهم میداد .از اینکه اهنگم قطع شد عصبی شدم .
تهیونگ_ سلام یونگی ..
یونگی _ سلام تهیونگ خوبی ؟
تهیونگ_ مرسی خوبم تو خوبی ؟ کجایی ؟
یونگی_ منم خوبم و اینکه خونم ...
تهیونگ_ من اومدم بیرون .. کاری داشتی زنگ زدی ؟
یونگی _ هی تو چقدر همش بیرونی .. یکم اروم بگیر بچه ..
تهیونگ_ ایش چقدر غر میزنی . هوا به این خوبی چرا تو خونه باشم اخه ..؟
یونگی _ عامم راست میگی تو اصن بچه زرنگ . بگو ببینم فردا اوکیی ؟
فهمیدم برای چی میگه .. استرس گرفتم و صدامو صاف کردم ..
تهیونگ _ عمم اره فقط یکم استرس دارم یونگی ..
یونگی_ نه نترس ادم خوار که نیست بابا ...
تهیونگ_ اوکی پس حله ...
بعد قطع کردن تلفنم دیدم که جلوی کتابفروشی مورد علاقمم لبخند رو لبم اومد و وارد شدم .
ایندفعه میخواستم کتاب " انسان در جستو جوی معنا از ویکتور فرانکل " رو بخرم ...========
د.ا.د جونگکوکاضرم قسم بخورم که اگر جای جین بودم همونموقع خودم و میکشتم این بچه خیلی قوییه خیلی .
ولی این قوی بودن وجودشو خورده .
شبی نیست که تو خواب داد نزنه و بلند اسم مادرشو فریاد نزنه .از همه بدتر اینه که اون با شخصیت "کوبین " با من کنار اومده .
که البته من با بقیه هیچ اشنایی ندارم و خود جینم راجبش هیچی نگفته .من حتی اون جینی که هست و نمیشناسم . ولی فقط میدونم که اون چیزیه که جین ازش فراریه ...
======
خبب اینم پارت امروز که قولشو داده بودم ...
امیدوارم دوسش داشته باشین
دوستتون دارم 💜
Sweet purple
ESTÁS LEYENDO
his hands
Fanficصدای بوق کر کننده ی قطار تنها چیزی بود که میتونست باعث بشه که به خودش بیاد اون داشت چیکار میکرد؟ اون داشت چیکار میکرد ؟ این سوال همش تو ذهنش تکرار میشد چرا نبود پس ؟ چرا نمیومد ؟ چرا نبود که دستاشو بگیره .. البته که گرفت! ولی وقتی دستاش سرد شده بو...