part 6

466 106 88
                                    

د.ا.د تهیونگ
صدای خوردن قطره های بارون به شیشه ی اتاقمو میشنیدم . ولی کتابی که داشتم میخوندم اونقدر جذاب بود که نتونم حتی یه لحظه ام ازش غافل شم .
اسم کتاب خودشناسی به روش یونگ
شاید خیلیا کتاب خوندنو یه چیز حوصله سر بر و وقت گیر میدونستن ولی من خودم میتونم به جرعت بگم هیچوقت تو عمرم مثل این دو هفته برام مفید نبوده .

کتابای زیادی خوندم مثل "چهار اثر فلورانس_  معجزه ی کار با ایینه و ..."  که هرکدوم از نویسنده های قدرتمندی بودن .
و بعضی اوقات اونقدر برام جذاب بودن که یه روزه یا نهایتا یک روز و نیم تمومشون میکردم .

حتی حاضر میشدم که با یونگی و جیمین حرف نزنم تا بتونم کتابارو بخونم .
یونگی بهم گفته بود که فقط خوندن کتابا مهم نیست اینکه کامل درکشون کنم اینکه بخوام از بینشون خودمو پیدا کنم مهمه .
و واقعا هم راست میگفت کتابا بهم کمک کردن که من طرز فکرای زیادیو بشناسم حتی رفتاری که باید با هرکدومشون داشته باشم .

از نظر یونگی من اماده این بودم که با جامعه روبرو بشم و برای شروع من و یونگی و دوستش جونگکوک یه شب رفتیم بیرون و کلی خوش گذروندیم .
اون شب خیلی خوش گذشت یونگی یکم مست کرده بود و جونگکوکم داشت راجب دختری که ترم دوم عاشقش شده بود حرف میزد .
یادمه اونشب انقدر خندیدیم که یونگی همونجور که داشت میخندید خوابش برد و جونگکوک اون و تا ماشین کول کرد .

با فکر کردن به اونشب خندم میگیره . جونگکوک لب به مشروب نزد چون گفت ظرفیت الکل پایینی داره و یونگی تهدیدش کرد که اگر مشروب بخوره همونجا ولش میکنه و میره ...

اونشب خونه یونگی خوابیدیم و جونگکوکم همونجا موند .
این وسط خانوادم کسایی بودن که از تعغییر زندگیه من تعجب کرده بودن .
اونا عادت نداشتن من تو بحثا شرکت کنم، یا نظر بدم ولی جدیدا اینطور بود که خیلی راحت حرفامو میزدم حتی با وجود تیکام .
چندین بار بیرون رفتم تا حال و هوام عوض شه و برای مامان خرید کردم .

احساس میکردم مامانم واقعا خوشحاله و خوشحالیش میتونست به من امید بیشتر بده .
اونشب که با یونگی و جونگکوک بیرون رفتیم همش به این فکر میکردم که اگر جیمین هم با ما بود عالی میشد ..
جیمین پسری بود که پایه ی تمام شیطنتا بود و دقیقا مناسب اون جمع بود .برای همین به شوگا پیشنهاد دادم که دفعه بعد اونم با خودم بیارم و شوگا ام استقبال کرد . 

تنها چیزی که این چند وقت فکرمو مشعول کرده بود این بود که دلم میخواست برم سر کار . دلم میخواست که با درامد داشتنم خودمو تکمیل کنم .
یونگی بهم میگفت تو همین چند وقته حتی حالت چهرمم نععییر کرده چون اعتماد به نفسم بیشتر شده .
خودمم حس میکردم که دیگه هیچ خجالتی تو حرفام نیست حتی وقتی با جیمین حرف میزدم جیمین تعجب میکرد و میگفت " واقعا نباید ادمارو از رو ظاهر قضاوت کرد . من وقتی تورو دیدم گفتم اووح این پسره خجالتیو نگاا ... ولی الان تو کم مونده که از منم جلو بزنی "
و حق با اون بود .

وقتی به خودم اومدم دیدم که مدتهاست تو فکرم و فقط به صفحه ی باز کتاب نگاه میکنم . کتابو بستم و سمت پنجره رفتم .
این هوا واقعا مناسب بیرون رفتن بود .

سمت کمد لباسام رفتم . جدیدا یه عالمه لباس خریده بودم و سعی کرده بودم استایل خاص خودمو داشته باشم ..
یه پیراهن مشکی با شلوار جین مشکی و برداشتم . اینکه همش‌مشکی باشه خوب بود ولی پاییزی نبود ..
پس یه پالتوی کوتاه قهوه ای باهاش خوب میشد ...

سمت انگشترام رفتم چهار تا حلقه ی ساده رو انداختم . احتیاجی به پیرسینگم نبود .
پس اماده بودم ..

تهیونگ_ اوماا .. من دارم میرم بیرون

مامان از اشپز خونه اومد بیرون یکم نگام کرد

مامان_ تهیونگاا مواظب باش هوا سرده . دیروقت برنگرد چون دلنگران میشم ..

تهیونگ_ باشه اوماا نگران نباش زود میام ..

این چند وقته یه مسیر و همیشه میرفتم اونم یه کتابفروشی بود که تو سئول خیلی معروف نبود ولی فضاش عالی بود .
حتی محیطشم بوی کتاب میداد .

اروم مسیر همیشگیم و پیش گرفتم و اهنگ مورد علاقمو پلی کردم .
خیلی انگلیسیم خوب نبود ولی اهنگ some one like you حس خیلی خوبی بهم میداد .

از اینکه اهنگم قطع شد عصبی شدم .

تهیونگ_ سلام یونگی ..

یونگی _ سلام تهیونگ خوبی ؟

تهیونگ_ مرسی خوبم تو خوبی ؟ کجایی ؟

یونگی_ منم خوبم و اینکه خونم ...

تهیونگ_ من اومدم بیرون .. کاری داشتی زنگ زدی ؟

یونگی _ هی تو چقدر همش بیرونی .. یکم اروم بگیر بچه ..

تهیونگ_ ایش چقدر غر میزنی . هوا به این خوبی چرا تو خونه باشم اخه ..؟

یونگی _ عامم راست میگی تو اصن بچه زرنگ . بگو ببینم فردا اوکیی ؟

فهمیدم برای چی میگه .. استرس گرفتم و صدامو صاف کردم ..

تهیونگ _ عمم اره فقط یکم استرس دارم یونگی ..

یونگی_ نه نترس ادم خوار که نیست بابا ...

تهیونگ_ اوکی پس حله ...

بعد قطع کردن تلفنم دیدم که جلوی کتابفروشی مورد علاقمم لبخند رو لبم اومد و وارد شدم .
ایندفعه میخواستم کتاب " انسان در جستو جوی معنا از ویکتور فرانکل " رو بخرم ...

========
د.ا.د جونگکوک

اضرم قسم بخورم که اگر جای جین بودم همونموقع خودم و میکشتم این بچه خیلی قوییه خیلی .
ولی این قوی بودن وجودشو خورده .
شبی نیست که تو خواب داد نزنه و بلند اسم مادرشو فریاد نزنه .

از همه بدتر اینه که اون با شخصیت "کوبین " با من کنار اومده .
که البته من با بقیه هیچ اشنایی ندارم و خود جینم راجبش هیچی نگفته .

من حتی اون جینی که هست و نمیشناسم . ولی فقط میدونم که اون چیزیه که جین ازش فراریه ...

====== 

خبب اینم پارت امروز که قولشو داده بودم ...
امیدوارم دوسش داشته باشین
دوستتون دارم 💜
Sweet purple

his handsDonde viven las historias. Descúbrelo ahora