part1

301 32 1
                                    

زندگی ، همان است که میبینیم.
زندگی همان است که با او سر جنگ داریم و گه گاهی نیز حوصله سربر میشود. زندگی همان است که هم سواری میدهد و هم سوارمان میشود. زندگی همان است که خنده را مهمان لب هایمان و اشک را رهگذر چشمانمان میکند. زندگی همان است که مارا میخنداند، میگریاند، امیدوارمان میکند، نا امیدمان میکند، عاشقمان میکند و دلسردمان میکند .زندگی همان است که برای لذت بردن از آن دست به دامن دروغ هایی میشویم که با وجود حقیقی نبودن، حالمان را خوب میکند. زندگی همان است که حقیقت هایش ترسناک و آزار دهنده است. زندگی چیزی بیشتر از یک شوخی نیست. یک شوخی ترسناک، که ما زیادی آنرا جدی گرفته ایم. شوخی هم همان است که لحظه ای باعث ترس و وحشتمان میشود، اما روزی میرسد که با به یادآوری آن شوخی ، ساعت ها میخندیم. زندگی چیزی بیشتر از یک شوخی نیست. شوخی ها را به شوخی گرفته و از آنها لذت ببریم.
-Hwa♡
____________________

نگاه کلی ای به اتاق انداخت و بعد از اطمینان از اینکه اثری از خودش به جا نگذاشته باشه اروم و بی سر و صدا سمت جعبه ی کنترل برق که کنار کمد چوبی قرار داشت رفت. به کمک چاقو کوچیک ضامن داری که داشت در جعبه فلزی رو با صدای "تَق" آرومی باز کرد. چاقو ی بلند رو به کمک دهنش نگه داشت و آروم در جعبه رو گذاشت روی نزدیکترین کاناپه. قیچی رو از جیبش در آورد و دوتا از سیم هارو قیچی کرد. چند تا از دکمه هارو جابه جا کرد و جای چند تا از سیم هارو عوض کرد. بعد از تموم شدن کارش به ارومی در جعبه رو قفل کرد و وسایلشو داخل کوله پشتیش انداخت. روبروی در وایستاد و به ساعت مچیش نگاه کرد. زمزمه کرد: ده ، نه ، هشت، ...
با رسیدن به عدد یک ، چراغ قرمز رنگ کنار در سبز شد و در هوشمند با صدای بیبی باز شد. بدون معطلی از در رفت بیرون. به سمت پله ها حرکت کرد و با سرعت اما بدون هیچ صدایی خودش رو به پشت بوم رسوند. قلاب مگنتی و زنجیر رو از کوله اش دراورد و بعد از تنظیم کردنش روی لبه ی پشت بوم دو سه بار محکم با دست کشیدش. بعد از اینکه مطمئن شد سر جاش قفل شده ، کمربند رو به کمرش بست و گیره ی کمربندو به زنجیر وصل کرد.روی لبه ی پشت بوم وایساد و دستشو به زنجیر سفت کرد و توی یه حرکت خودش رو انداخت. با سرعت برق و باد از اون ساختمون بیست طبقه سقوط کرد و روی زمین فرود اومد. کمر بند رو توی یه حرکت باز کرد و دکمه ی جعبه ی کوچیک زنجیرو فشار داد. بعد از چند ثانیه زنجیر مگنتی با سرعت بالایی از پشت بوم به داخل جعبه کشیده شد و جعبه قفل شد. وسایلشو انداخت توی کوله اش و به سمت خیابون اصلی شروع به دوییدن کرد. به سر خیابون که رسید دستشو برد سمت گوشش و دکمه ی گوشی رو فشار داد و گفت : تموم شد.
بعد از گذشت دقیقه ای موتور سیکلت سیاهی که سرنشینش هم کاملا سیاه پوش بود از سر خیابون نمایان شد. به سرعت نزدیک شد و با صدای کشیده شدن لاستیکای موتور جلوی پاش ایستاد. فرد سیاه پوش گفت : چطور پیش رفت؟
+ به کار من شک داری؟
در جواب سوالش خنده ی کوتاهی کرد و گفت : به هیچ وجه ، بپر بالا.
به سرعت سوار شد و بعد از چند ثانیه هیچ اثری ازشون در اون ساعت از شب توی اون خیابون خلوت نبود.
________________

𝐒𝐰𝐞𝐞𝐭 𝑵𝒊𝒈𝒉𝒕𝒎𝒂𝒓𝒆̼ Where stories live. Discover now