Part 1

1.1K 96 20
                                    

اون قبلا عاشق نورِ خورشیدی بود که از لای پرده‌ش به داخل میومد، اما الان صرفا چشماش رو بیشتر روی هم فشار میده و روشو برمیگردونه.

هنوز آمادگی بیدار شدن از خواب رو نداشت ولی باید بلند میشد. اگه میخواست که به آزادانه زندگی کردنش ادامه بده باید به کارش ادامه میداد.

صبح زود بیدار شدن، رفتن به کافه، رسیدگی به مشتری‌ها و گاهی دیدنِ دوستاش؛ و بعدش برگشتن به خونه و خوردن یه چیزی قبل از خواب، خوابیدن و بیدار شدنِ دوباره تا روزش رو مثل روزای قبل پیش ببره.
همه‌ی اینا تقریبا تبدیل به روالِ زندگیش شده بودن.

صادقانه  اولش فکر میکرد فقط یه کم طول میکشه تا پدرش از موضعش پایین بیاد و بیخیالِ اون ازدواج شه، اونوقت میتونست به روال قبلی زندگیش برگرده. ولی تقریبا شش ماه گذشته بود و داشت به این فکر میکرد که دیگه باید بیخیالِ اون احتمال بشه.

بعد از اینکه روتین صبحگاهیش رو انجام داد، با رسیدن به کافه، پیش‌بندش رو دور کمرش بست و شروع به تمیز کردن میزها کرد تا کارش رو شروع کنه.

"سلام رزی"

صدای دوست و همچنین همکارش رو از پشتش شنید و حتی از صداش میتونست لبخند بامزه‌ی لثه‌ایش رو حس کنه.

+"سلام جنی، صبحت بخیر"
"چطور میتونی شب‌ها نخوابی و همچنان انقدر سحرخیز باشی، هیچوقت نمیفهمم."

رزی خندید و تمیز کردنِ آخرین میز رو هم تمام کرد، وقتی روش رو برگردوند، صدای در رو شنید و میدونست مشتری همیشگی و پرانرژیشون، که یه جورایی حالا دوستشون هم حساب میشد، اومده.

"سلام بچه‌ها، اوضاعتون چطوره؟ از دیدنم خوشحال شدین؟"
+"درواقع آره" رزی لبخند گشادی زد و صادقانه گفت؛ با قدمای آرومش، خودش رو به پشت پیشخوان رسوند "همون همیشگی؟"

"همون همیشگی"

و اینحوری روزش بطور رسمی شروع شد. مشتری‌های زیادی که هرروز به اونجا میرفتن تا قهوه‌ی صبحشون رو بخرن، همه‌ی اون سلام و احوالپرسی‌های کوچیک و اون آشنا بودنش با فضای صمیمی اونجا همیشه بهش کمک میکردن تا روزش رو راحت بگذرونه. اون یه آدم اجتماعی بود و وقتی با ادمای مختلف مکالمه داشت، همیشه حالش بهتر میشد.
بخصوص با مشتری‌های مخصوص و دوست‌داشتنیش.

"رزی، رزی، به کمکت نیاز دارم"
تازه سه ساعت از باز شدنِ کافه میگذشت و رزی داشت سفارش یکی از مشتری‌ها رو ثبت میکرد که جنی با استرس بهش نزدیک شد. مشخص بود مستأصله و واقعا به کمک نیاز داره.

+"چیه؟ چی شده؟"
"خب، کراشم اومده"
جنی با صدای آرومی گفت و وقتی رزی خواست روشو برگردونه، جنی فوری صورتش رو تو دستاش گرفت تا جلوش رو بگیره.

"نگاه نکن"
+"خیلی خب، خیلی خب. چه کمکی نیاز داری؟"
"به یه لطف کوچیک نیاز دارم"
وقتی جنی لب پایینش رو آروم گاز گرفت، رزی نگاه مشکوکی بهش انداخت.

"فقط همین یه دفعه، باشه؟ ازت میخوام که همین یه دفعه تو این دلیوری رو ببری."
+"به کجا؟"
"به کمپانیِ... جئون..."

+"نه"
"اما..."
+"هیچ امایی نداریم. من نمی‌برم و تو هم دیگه نباید اینکارو کنی. بنظرم دیگه نباید به اونا سرویس بدیم. نه تنها به اندازه‌ی کافی انعام نمیده بلکه خیلی هم آدم بی‌شخصیتیه"
"من فقط بهت گفته بودم بهم سلام نمیکنه، همین"
+"هر سه دفعه که رفتی. و اینکه گفته بودی وقتی یکی از قهوه‌ها از دستت افتاد بهت گفت "دست و پا چلفتی" اینم یادم نرفته. حتی اوندفعه بهت گفت "دفعه‌ی بعد کارتو بهتر انجام بده" و حتی تشکری هم نمیکنه؟ نه ممنون نمیبرم."
"باشه. از این به بعد واقعا باید حواسم باشه که چه اطلاعاتی بهت میدم چون فکر کنم هیچوقت فراموششون نمیکنی." جنی گفت و آهی کشید. اونقدر بلند که رزی صداش رو بشنوه. "فکر کنم خودم باید ببرم"

جنی نگاه غمگینی سمت کراشش که پشت چند میز اونورتر، مشغول تایپ چیزی توی لپ‌تاپش بود انداخت، رزی چشماشو تو حدقه چرخوند و هوفی کرد.
+"باشه... میرم"

"مرسی مرسی مرسی. دوستت دارم."
+"باشه، حالا برو و به کراشت زل بزن."
"هیس، ممکنه بشنوه."

رزی بار دیگه چشماشو تو حدقه چرخوند به پشت پیشخوان رفت تا پک قهوه‌ای که آماده شده بود رو برای بردن به اون کمپانی برداره. تابحال یکبار هم رییس اون کمپانی که اخیرا برای جلساتشون از اینجا قهوه و دونات سفارش میداد رو ندیده بود ولی همین الانشم با توجه به رفتاراش با جنی، ازش بدش میومد.

نمیفهمید چطور آدما میتونن انقدر نسبت به احساسات بقیه بی‌توجه باشن و فقط بخاطر غرور خودشون به چیز دیگه‌ای اهمیت ندن. فقط چون جایگاه و مقام بالایی دارن قرار نیست دلیل بشه هرطور که میخوان رفتار کنن.

براش قابل هضم نبود و فقط امیدوار بود برخوردی بین خودشون صورت نگیره چون حاضر نبود مثل جنی راحت ازش بگذره و چیزی نگه.

+"ببینیم امروز قراره چطور باشه"

The Girl (Rosekook/ Taerose)Where stories live. Discover now