Part 13

567 59 61
                                    

با ته خودکارش به میز ضربه میزد و با دستی که توی موهاش فرو برده بود تو فکر بود. از شب گذشته تا صبح نتونسته بود بخوابه و به محض روشن شدن هوا، تنها کاری که کرد این بود که از تختش بلند شه و به شرکت بیاد.
مهمونی شب گذشته کاملا بر خلاف تصوراتش پیش رفته بود و رزی نمیدونست باید چیکار کنه تا اوضاع رو درست کنه‌. از طرفی حس میکرد هیچ درست کردنی در کار نیست و باید با این اتفاق پیش میرفت. ولی از طرف دیگه، حتی نمیتونست به اینکه تظاهر کنه با کسی تو رابطه‌س فکر کنه.

یه مشکل دیگه هم به تمام این ماجرا اضافه شده بود و رزی از صبح موفق نشده بود کاری بابتش بکنه‌.
تهیونگ!
شب گذشته، وقتی رزی و جونگکوک با پدر و مادراشون مشغول صحبت بودن، تهیونگ اونجا رو ترک کرد و مثل اینکه کاملا از جشن رفته بود، و از اون لحظه تا الان رزی نه تهیونگ رو دیده بود و نه باهاش حرفی زده بود.
نمیدونست چطور باهاش مواجه شه و حتی نمیدونست چرا انقدر مواجه شدن باهاش براش سخت بود، اما اینطور بود.

این مسئله حتی تقصیر رزی نبود، اتفاقی بود که تو لحظه پیش اومد و رزی هم به اجبار باهاش همراهی کرد. چیزی نبود که رزی از تهیونگ پنهان کرده باشه و یا برخلاف میلش انجام داده باشه.
هوفی از فکرای درهم برهم خودش کرد و دستی به صورتش کشید، بلاخره نگاه خیره‌ش رو از نقطه‌ی نامعلوم روی میز گرفت و به زیر دستش داد تا اینکه صدای در بلند شد و رزی اجازه‌ی ورود داد.
×"سلام"
با دیدن تهیونگ خودکار از دست رزی روی میز ول شد و رزی با دهن باز مونده نگاهش میکرد.
+"سلام"
تهیونگ وارد دفتر شد و با بستن در، به دیوار کنار در تکیه داد و دستاش رو جلوی سینه‌ش توی هم گره کرد.
×"خوبی؟"
رزی سرش رو سریع تکون داد و با دیدن لبخند کمرنگ تهیونگ، خودشم لبخند مرددی زد.
+"تهیونگ...."
×"نه، من اومدم حرف بزنم پس اول من میگم."
تهیونگ بلاخره تکیه‌ش رو از دیوار گرفت و با قدمای آروم به مبل جلوی میز نزدیک شد و روش نشست.
×"اول میخوام بابت دیشب و غیب شدنم عذرخواهی کنم، نمیدونم چرا ولی بنظرم باید میرفتم خونه"
میدونست چرا. از هرکسی بهتر هم میدونست ولی نمیتونست دلیلش رو بگه. بخصوص به رزی. پس بهترین گزینه این بود که خودش بیاد جلو و هر بهونه‌ای که به ذهنش میرسه رو بگه.
×"احتمالا زیاد نوشیده بودم" تکخندی زد و با یه دست پیشونیش رو مالید.
+"الان...بهتری؟"
تهیونگ سرش رو تکون داد و لبخندش رو پررنگ‌تر کرد.
×"خیلی."
دروغ بود، حالش از دیشب تغییر چندانی نکرده بود. اما باید پنهانش میکرد.
×"حالا تو بگو"
رزی آب‌دهنش رو قورت داد، یه مقدار روی صندلیش جابجا شد و نفسی بیرون داد.
+"فکر کردم....یعنی، فکر میکنم باید برات توضیح بدم تا بدونی من دوست بدی نیستم. من...خب، من اصلا قصد اینکه ازت چیزی رو پنهان کنم نداشتم، یعنی اصلا چیزی برای پنهان کردن وجود نداشت. هرچی که دیشب دیدی....اون اتفاق....همه‌ش همون لحظه اتفاق افتاد. من میخواستم همون دیشب برات توضیح بدم. دقیقا قبل از اینکه پدرم بیاد. ولی وقتی نتونستم بگم، میخواستم بعد از مهمونی بگم اما تو رفتی و من حس کردم تو ناراحتی و من نمیتونستم اینجوری بهت پیام بدم، نمیدونستم بهت چی بگم و..."
×"هی، هی، رزی...آروم باش، من...من ناراحت نیستم"
چطور میتونست ناراحت باشه وقتی رزی انقدر با درموندگی میخواست براش توضیح بده؟ چطور میتونست از رزی ناراحت باشه؟ همینکه الان از روی مبل بلند نمیشد و رزی رو تو بغلش نمیگرفت کار شدیدا سختی بود و تهیونگ نمیتونست به این موضوع، ناراحتی خودش که حس بدی به رزی میداد رو هم اضافه کنه.
×"من فقط تو اون لحظه حس کردم اونقدری بهم اعتماد نداشتی و ازم پنهانش کردی ولی الان فکر میکنم باید توضیحت رو بشنوم چون شاید دلیلی داشتی، همین"

The Girl (Rosekook/ Taerose)Where stories live. Discover now