Part 5

624 82 20
                                    

هردو روی جدول کنار خیابون نشسته بودن. رزی هنوز عصبانی به جلوش خیره بود ولی جونگکوک با غرغر زیر لبش، مشغول پاک کردن پیرهنش بود. گرچه فایده‌ای نداشت ولی اون همچنان به تلاش ادامه میداد.

-"تو از اولشم بوی دردسر میدادی"
رزی نگاهش رو از روبرو گرفت و با ابروهای تو هم رفته بهش نگاه کرد.
+"ببخشید؟" از جاش بلند شد و با همون حالت چهره، دستاشو جلوی سینه‌ش توی هم گره کرد "از اول بوی دردسر میدادم؟ از کدوم اول؟ چه دردسری؟"
جونگکوک دست از کارش کشید و با ناباوری به رزی نگاه میکرد.

-"از همون روزی که اومدی شرکت قهوه بیاری و الانم که اینجا"
رزی پوفی کرد و چشماشو تو حدقه چرخوند.
+"وای خدای من، تو هنوزم سر همونی؟ به من ربطی نداره که تو انقدر حساسی که سر یه در زدن انقدر قشقرق به پا میکنی و الانم اگه خودت نمیومدی جلو، این‌ بلا سرت نمیومد"
-"شاید من حساس نیستم و تو زیادی بیخیالی، در ضمن، خواهش میکنم! جای تشکرته؟ من سر میز خودم‌ نشسته بودم و صدای داد و بی‌داد تو منو به اون سمت کشوند. فکر میکردم به کمک نیاز داری. اصلا تو توی این رستوران چیکار میکردی؟ من اون پسره رو میشناسم و اون معمولا دوست داره با دختر پولدارا بچرخه"

رزی چشم غره‌ای رفت و نفسی از حرص بیرون داد. دلش نمیخواست الان جواب چیزی رو بده و فقط میخواست بره روی تختش و بخوابه. بخصوص به همچین پسر غرغرویی که عملا داشت به رزی میگفت با توجه به وضعش اونجا اومدنش عجیب و شاید ناممکنه.
البته، وضعی که اون فکر میکرد رزی داره.

+"مهم نیس، هرچی که هست شخصیه. بهرحال مرسی که با شنیدن صدای داد و بی‌دادم به کمکم اومدی. با اینکه دفعه‌ی قبل برات دردسر درست کرده بودم" بخش آخر رو با کنایه گفت و سرش رو به حالت تمسخر یه کم خم کرد. جونگکوک پوزخند پرحرصی زد و سمت سطل آشغالی که یه کم اونورتر بود رفت تا دستمالش رو بلاخره بندازه.

وقتی روشو برگردوند، دید که اون دختر تو مسیر برعکس جایی که خودش ایستاده، حرکت کرده. حدس میزد احتمالا داره به خونه‌ش میره و باورش نمیشد حتی بهش اطلاع نداده که داره میره. گرچه میدونست دلیلی برای اطلاع وجود نداره ولی بهرحال جونگکوک الان بخاطر اون به این روز افتاده بود و بیخیالی اون دختر داشت دیوونه‌ش میکرد.

-"امیدوارم دیگه برام دردسری درست نکنی"
جونگکوک زبونش رو از درون به لپش فشار داد و در نهایت این جمله رو با صدای بلند گفت. رزی بدون اینکه از حرکت بایسته فقط یه کم سرش رو به عقب برگردوند تا نگاهی بهش بندازه.
+"امیدوارم باز جلوی راه هم سبز نشیم"
-"امیدوارم"
و بعد از اینکه رزی کاملا از جلوی چشماش محو شد، خودش بلاخره کتش رو از روی جدول برداشت و سمت ماشینش حرکت کرد.

《فلش بک، هفت ساعت قبل، رزی》

امروز روزِ قراری بود که پدرش براش ترتیب داده بود. از صبح که به کافه اومده بود، کلافه‌تر از روزای قبل کار میکرد و کمتر لبخند روی لباش بود. بیشترِ اوقات توی فکر بود و حرکاتش خیلی کند بودن. هرچند وقت نگاهی به ساعت مینداخت و نمیدونست آرزو کنه زودتر ساعتش برسه تا فقط تمام شه یا اینکه اصلا نرسه.

The Girl (Rosekook/ Taerose)Where stories live. Discover now