Part 17

363 49 14
                                    

-"اون حتی میدونه کیم تهیونگ امروز صبح دنبالت اومده بود."

+"اوه خدای من، کاملا برام به‌پّا گذاشته؟"

-"یری یه مقدار از بچگی انحصار طلب بود و نسبت به من خیلی بیشتر اینجوری شد. بخصوص از وقتی که رفت دانشگاه و پدربزرگم خیلی بیشتر و جدی‌تر از قبل، اون رو عروس خانواده‌ی جئون صدا میزد." جونگکوک هوفی کرد و به صندلیش تکیه داد، "اون حتی من رو هم زیرنظر داشته اینهمه سال. فکر میکنه خبر ندارم ولی یه شخص رو هرجا که میرفتم میدیدم، یه روز تعقیبش کردم و دیدم که میره پیشش." تکخندی زد و سرش رو به دو طرف تکون داد "تا زمانی که رابطه‌هام کوتاه مدت بود و خودش خبر داشت، براش مهم نبود برای همین منم گذاشتم با خبر شه. فکر میکردم اگه تعدادشون زیاد شه بیخیال میشه."

+"داری رابطه‌های متعددت رو میندازی تقصیر اون؟"

-"نیازی ندارم بندازم تقصیر کسی. نیاز داشتم و اون دخترا هم خودشون میدونستن اون رابطه‌ها یک‌شبه‌س."

رزی چهره‌ش رو درهم کرد و جونگکوک چشماش رو تو حدقه چرخوند.
-"خب. یه دور چیزایی که قبلا گفتم رو یاداوری میکنم و چیزای جدید رو بهش اضافه میکنم، برای لباس پوشیدن ترجیح میدم مشکی بپوشم و تنها بخشی که تو خونه‌م برام اهمیت داره اتاق خوابمه و اتاقی که توی اتاق‌خوابم، برای لباس‌هام هست. هرچندوقت دوست دارم ماشینم رو عوض کنم و به تماشای فوتبال و بسکتبال و همینطور بازی‌های کامپیوتری هم علاقه دارم. آخر هفته‌ها رو اکثرا با دوستام میگذرونم مگر اینکه مهمونی خانوادگی مهمی در کار باشه و نتونسته باشم بپیچونمش. دوستامم جیسو، منشی شرکتمون که قبلا دیدی، نامجون و جیمین هستن. باید یه زمانی با اونا هم آشنا شی. برای دیدار با پدربزرگم که قرار نبود به این زودیا اتفاق بیفته ولی حالا شد، با هم میریم خرید لباس. نمیخوام حتی کوچیکترین بهونه‌ای بهش بدم. در مورد ۶ ماه دور بودن از شرکت و خونه‌تون بهش بگو برای سفر کاری یا حتی تحصیلی رفتی جایی، نگو رفتی تنهایی زندگی کنی و تو یه کافه کار میکردی."

+"اگه دوست کوچولوت بره سراغ اتفاقای گذشته‌ی من چی؟"

-"مگه نگفتی هیچکی خبر نداشت کجایی و داری چیکار میکنی؟ پس احتمال اینکه با پرس و جو چیزی بفهمه کمه. فقط با دوستت هماهنگ کن که اگه کسی چیزی ازش پرسید، دروغ بگه. قرار بود با پدر و مادرم هم ملاقات کنی ولی خب، حالا اون شب با هر سه تاشون همزمان انجامش میدیم. احتمالا برای شام به خونه‌ی پدربزرگم بریم."

+"هنوزم میگم که پدربزرگت من رو میترسونه."

-"اون همه رو میترسونه، تنها نیستی. فقط یری تونسته پدربزرگم رو نسبت به خودش نرم کنه و دقیقا همین شد منشا مشکلاتم."

+"خیلی‌خب، چیز دیگه‌ای نیاز نیست بدونم؟"

-"نه، فقط..."

The Girl (Rosekook/ Taerose)Where stories live. Discover now