[رزی]:
جمعیت زیاد بود و ترکیب اون جمعیت، با حرفای پدرش و کفشایی که به پاهاش فشار میوردن براش خوشایند نبود. همین الانشم خسته بود و دلش میخواست به خونه و اتاق خودش بره. از اخرین باری که تو همچین جشنی شرکت کرده بود نسبتا زیاد میگذشت و رزی خیلی وقت بود حوصلهشون رو نداشت.
پیراهن مشکی کوتاهی که با یه پاپیون سفید بزرگ دور بدنش تزیین شده بود، با بهترین جواهری که مادرش اون رو مجبور به پوشیدن کرده بود و با یه لیوان توی دستش به اطراف نگاه میکرد. نمیدونست تهیونگ قراره کی بیاد. در اصل قرار بود تهیونگ دنبالش بره و با هم به جشن برن، تا اینکه پدرش ازش خواست رزی باهاشون بره تا توی راه با هم حرف بزنن.
از همون لحظه حدس اینکه قراره چی بشنوه براش سخت نبود."لیم جهبوم، پسر ارشد گروه لیم، سی سالشه. اون انقدر پولدار و مشهور شده که به جای به ارث بردن شرکت پدرش، خودش شرکت جدیدی راه انداخته و در عوض، شرکت پدرش به برادرش رسید. اون بهترین موقعیته چون اینجوری ما با دو تا شرکت بزرگ همپیمان میشیم."
بنظر رزی هیچکی به اندازهی پدرش نمیتونست بهترین موقعیتها رو بقاپه و ازشون به نفع خودش استفاده کنه.
گاهی آرزو میکرد یه برادر داشت تا کارای شرکت و موضوعات مربوطش به خودش ربطی پیدا نمیکرد و به یکی دیگه سپرده میشد. ولی همچنان مطمئن بود در اون صورت هم پدرش بازم اینکارارو میکرد و مجبورش میکرد با یکی که پولداره و از سطح بالایی برخورداره، ازدواج کنه.نگاه دیگهای به اون اطراف انداخت تا شاید چهرهی آشنایی بینشون ببینه، ولی ناامید شد و خودش رو به یکی از صندلیها رسوند تا بشینه.
"پارک رزی؟"
وقتی سرش تو گوشیش بود تا به تهیونگ پیام بده، با شنیدن اسم خودش جا خورد.نگاهش رو بالا اورد و چند لحظه بی هیچ حرفی به پسری که جلوش ایستاده بود و بهش لبخند زده بود، نگاه میکرد.+"بله، خودمم"
"من لیم جهبومم، پدرتون گفته بودن اینجا میتونم پیداتون کنم"
معلومه که اینو گفته. برای رزی جای تعجب نداشت.
برای احترام از جاش بلند شد و دست دراز شدهی جهبوم رو تو دستش گرفت تا تکون بده.
"امشب خیلی زیبا شدین"
+"مگه قبلا هم رو دیده بودیم؟"
"از دور، فکر کنم فقط من دیده باشم. البته، آوازهی تک دختر آقای پارک همیشه همه جا پیچیده بود'"رزی نمیدونست اون از چی حرف میزنه و فکر نمیکرد واقعا اینطور باشه، ولی از طرفی اکثر دخترایی که به اون مهمونیها میومدن یا ازدواج کرده بودن و یا در شرف ازدواج بودن، برای همین جای تعجبی نداشت اگه بعنوان تنها دختری که هنوز راضی به ازدواج نشده، بشناسنش.
+"بهرحال ممنونم."سعی کرد بیمیلیش رو تو لحنش نشون بده چون نمیتونست مستقیما چیزی بگه. هرچی که رزی میگفت قطعا به گوش پدرش میرسید و پدرش دست از سرش برنمیداشت. بخصوص اینکه همچنان موقعیت جنی و حرف پدرش تو ذهنش بود.
"میتونم....بشینم؟"
اون مودب بود و این، کار رو برای رزی سختتر میکرد. هیچ بهونهای برای رفتار بد دستش نمیداد و رزی فکر نمیکرد یه روز از رفتار خوبِ یه شخص، کلافه شه.
با لبخند سری تکون داد و خودشم دوباره روی صندلیش نشست. به اطراف نگاه گذری انداخت و ناامید از پیدا کردنِ تهیونگ، نگاهش رو به روبرو داد.
"لطفا بیا به هم یه شانس بدیم و با هم آشنا شیم، اگه خوشت نیومد میتونیم بیخیال شیم"
پسر باهوشی بود، انگار از حالت چهرهی رزی بیمیلیش رو فهمیده بود و این هم میتونست برای رزی خوب باشه و هم بد. ولی چارهای جز گفتن بخشی از حقیقت نداشت.
+"متاسفم، بحث این نیست که از شما خوشم بیاد یا نه، اما من...."
"نه، لطفا از الان انقدر جلوتر نریم، فقط آشنا شیم. هوم؟"
+"آخه من واقعا فکر نمیکنم قراره به جایی برسیم."
"اما من واقعا فکر میکنم که از هم خوشمون بیاد. هنوز بهم فرصتی ندادین که خودم رو نشون بدم."
+"دارم میگم که بحث اینکه ازتون خوشم بیاد یا نه نیست...."
"ولی همچنان بدون شناخت دارین ردم میکنین."
YOU ARE READING
The Girl (Rosekook/ Taerose)
Fanfictionژانر: chaebol, daily life, love triangle, smut, hate to love (Chaebol: زندگی سرمایه دارای کره که اون سرمایه از پدرشون بهشون ارث رسیده) خلاصه: 《داستان زندگی یک دختر که نمیدونست با شناخت اون پسر، قراره زندگیش به کل تغییر کنه و قراره تصمیمای سختی بگیره...